سيڪشن؛  شخصيات

ڪتاب: مير محمد

 معصوم بکري

باب-29

 

صفحو : 31

 

من بيخبر و در نظرم جلوه گري هست

زين بيخبري در همه عالم خبري هست

----

دلم آئينه، و مهر تو درو جلوه گرست

اين چراغيست که کونين ازو بهر ورست

----

مصلحت نيست که بي پرده جمالش نگري

ديده بر دوز که چشم تو حجاب نظر ست(1)

ناميا ! قطع منازل کن و از پا منشين

ره بسر منزل مقصود ازين بيشتر ست

----

بي روي تو در ديدهء من نور نماند ست

يک ذره توان، درمن مهجور نماند ست

پيوسته، بتان را سوي عشاق، نظر بود

اين قاعده در عهد تو، منظور نماندست

دور از تو، مرا حال بمردن شده نزديک

تا مرگ زمن، يک نفسي دور نماندست

هجران تو نامي صفتم تافته پنجه

بازوي مرا طاقت اين زور نماندست

----

شد نگهم گرم تماشي دوست

ساخت در آغوش سراپاي دوست

خواستم از نخل قد او ثمر

فتنه فرو ريخت ز بالاي دوست

وه که تنم صورت ديوار گشت

بسکه شدم محو سراپاي دوست

در دل نامي، گل شادي دمد

دمبدم از خار ستمهاي دوست

----

بلبل امشب نالهء مستانه داشت

گل شراب ناز در پيمانه داشت

با خيال او بر آورديم دوش

آرزوهاي که در دل خانه داشت

عاقبت در کاسهء ماکرد خرچ

دردي دردي آن که در پيمانه داشت

----

شب که دل پر آتشم پروانه بود

خندها بر گرميءَ پروانه داشت

هر که چون من آتشي در خانه داشت

خنده بر جانبازيء پروانه داشت

دل کجا و آرزوي وصل دوست

آرزويي در دل ديوانه داشت

قصهء ما شور حشر ار پا نشاند

بلعجب خوابي درين افسانه داشت

----

نگاهش باز چين بر جبين داشت

ز غمزه خنجري در آستين داشت

لبت بوسيدم اندر خواب نوشين

مرا تلخيءَ زهر غم، برين داشت

----

مرغ دل باز بسوداي کسي افتادست

بال نکشوده بدام قفسي افتادست

عاقبت برق محبت ز دل من سرزد

آتش طور ببال مگسي افتادست (1)

----

غمزه اش گرم عنان گشت، پيء بردن دل

شعلهء برق بدنبال خسي افتادست (2)

شبنم آخر شد و آنماه نيامد نامي

شمع سان کار دلم با نفسي افتادست

----

بيگانه از وفاست بد انسان که، هيچگه

اورا کسي بعيب وفا، متهم نداشت

شب چشم از مطالعهء مصحف رخت

عينک صفت ز روي تو چشم بهم نداشت

----

خيال کيست که باز آتشم بجان انداخت

چو شعله هر نفسم رقص در فغان انداخت

شميم گلشن کوي تو، چون نسيم آورد

دلم ببوي تو، خود را از آسيان انداخت

----

حديث وصل تو ميگويم و بهجر خوشم

بجاي ديده، نظارهء تو گوش منست

چو پا بواديء عشقش نهي، قدم مشمار

زمين عشق، برون از شمار و فرسنگست

چو من بنالهء درد تو، شيون آغازم

اسير درد شناسد که اين چه آهنگست

چو دوست ميطلبي، نام رنگ و بوي مبر

که حسن زاده بي بوي و عشق بي رنگست

----

منم که کنگرهء عشق جلوه گاه منست

فروغ نور خور، از سايهء کلاه منست

چو در خيال رخ دوست ديده بکشايم

هزار جلوهء معشوق در نگاه منست

----

عشق تو در درون دل از سينه در گرفت

وين آتشم بسينه ز راه نظر گرفت

پروانه را ز آتش هجران کباب کرد

آن آتش و صال که در بال و پر گرفت

نامي ز چيست کز اثر دود آه من

صد شمع مرده باز بهر گوشه در گرفت

----

دل چو ذرهء موهوم وتن چو موي ضعيف

هزار کوه غمم در دل اين چه بلعجبست!

----

هزار روز شد از وعدهء تو از ديروز

هنوز چشم و دل من بجانب فرداست

----

بيدار مکن هر نفس از نجش مزگان

آن غمزه که بر بستر ناز تو بخوابست

----

آتشم چون ز دل بجان نرسد

خانه پهلوي خانه افتادست

----

هر نامه يي که از تو به نامي رسيد است

 صد بار بيش خوانده و از سر گرفته است

----

کاتب صنع، در آنروز که، ابرو ميساخت

بهر سنجيدن حسن تو، ترازو ميساخت

خواست نقاش، کشد صورت يوسف ز رخت

جانب روي تو ميديد و زانرو ميساخت

تا بگوشي نظرم غمزه حديثي گويد

ناز را معجزه عشق سخنگو ميساخت

طبع نامي ز پي وصف دهان و خط يار

نکته هايي همه باريکتر از مو ميساخت

----

چند دستم بگريبان رود از دست غمت

عنقريب ست که همسايه دامان شده است

----

آخر از دست غمش، شد خانه صبرم خراب

بلعجب همسايه، ديوار بر ديوار داشت

جز پشيماني گلي از گلشن عمرم نرست

گلبن اميد ما گلهاي حسرت بار داشت

----

دل تلخيء کونين چو نوشست مکيده

لب با شکر آلودن، عيب مگس ماست

ما کام دل خويش ز کونين بريديم

محروميءَ جاويد نصيب هوس ماست

دانم که سوي اهل وفا گم نشود راه

بر هر سر خاري اثري از جگر ماست

----

در دلم ازناز، پيکان بر سرپيکان نشست

غمزه ات در سينه، خنجر بر سر خنجر شکست

----

کسي که در طلبش رو بسوي کعبه نهاد

بنزد اهل وفا روي در قفا کردست

----

نيست آن دل، که مبتلاي تو نيست

نيست آن جان، که در هواي تو نيست

آشناي کسي نشد نگهت

که دگر نازت آشناي تو نيست

----

فروغ شمع جمال تو نور ديده ماست

ز آفتاب غني چشم سير ديده ماست

هزار دسته گل چيد چشم از رخ تو

 بباغ روي تو گلهاي حسن چيده ماست

----

سير گردون کن چونامي گرسري داري بجيب

 پا بدامان کش اگر سر در گريبان تو نيست

----

صد عشوه جا گرفته، در گوشه کلاهت

صد ناز خانه کرده، در دامن نگاهت

----

از زخم خنجر تو، چون جان برد دل من

تا دسته مي نشيد، هر خنجر نگاهت

----

دوشم از خاک، لب او به تبسم برداشت

يک بيک عقده ام از دل بتکلم برداشت

تا نگاهت پي خونريز دلم، بست کمر

منت بار سر از گردن مرم برداشت

ز استين ناله دردم. چو برون دست کشيد

امتحان، ناله کنان دست ترحم برداشت

----

چشمش ازان نمي نگرد در نياز مند

کاند خور کرشمه و نازش نياز نيست

بگداخت تن ز آتش غم، دل همانکه بود

اين شيشه را در آتش سوزان گداز نيست

----

دل چاک چاک گشته ز تيغ نگاه اوست

جان پاره پاره از مزه هاي سياه اوست

مير سپاه فتنه و آشوب و ناز گشت

سر کرده هزار کرشمه نگاه اوست

نامي چرا ز رشک نسوزم هزار بار

در هر دلي که مينگرم جلوه گاهه اوست

----

بقدر حسن تو و آرزويم ار نگرنه

فراق يکدمه، صد سال صبر يعقوبست

دهي چو نامه نامي بدست او قاصد

نهفته گوي که؛ مضمون برون ز مکتوبست

----

در فراق آن بهشتي صورت حوري سرشت

جنتست امروز بر من آنچه فردا آتشت

ز آتش هجر تو برمن تنگ شد روي زمين

هر کجا رومي نهم زين آتش، آنجا آتشست

----

رويت ز آب باده گلستان آتشست

مي در پياله ريز که دوران آتشست

امشب بسوز سينه خوشم، مهلت اي اجل

خاشاک نيم سوخته مهمان آتشت (1)

زان آتشي که در دل نامي ز دست عشق

چون برهمن، هميشه ثنا خوان آتشست

----

محرروم گشته ديده بختم ز روي دوست

کو برق جذبه يي که برم ره بسوي دوست

گم کرده بود دل بسوي کوي دوست راه

شد بوي زلف راهنمونم بکوي دوست

پر کردم از حديث غمش، گوش روزگار

تا بعد ازين، کسي نکند آرزوي دوست

----

هر موي تنم مويه کنان بي تو زبانيست

لب بستن و خاموشي من نيز بيانيست

کس نيست که از حالت دردم شود آگاه

هر نکته يکي قصه و هر حرف بيانيست

----

چه شد چه شد؟ که ز طوفان گريه عالم سوخت

چه گريه بود که عالم در آتش غم سوخت

چو اخگر دلم، از ديد شد ستاره فشان

فورغ آتش دوزخ بنيم شبنم سوخت

----

دل بدردش دوست شد زانروي بامن دشمنست

دوست بهر دوست پيو سته دشمن دشمنست

تاغم عشق تو، بامن داد، دست دوستي

با گريبان دستم و پايم بد امن دشمنست

ني ز اسلام نصيب و ني ز کفرم بهره يي

هم بمن زاهد بدست وهم برهمن دشمنست

من نميخواهم که افتد هيچ چشمي بر رخش

ديده از رشک رخش با چشم سوزن دشمنست

دشمني افتاده در اجزاي جسم سربسر

جزو جزو من، زسر تا پاي، با من دشمنست

----

دلم آئينه و در وي دوجهان جلوه گرست

صورت رفته و آئينه مرا در نظرست

نام آن غمزه چو بردم ز دلم درد چکيد

چه کنم وايءَ زبانم بسر نيشترست

هر کجا ديده کشايم، گل خورشيد دمد

کافتاب رخ خوب تو، مرا در نظرست

----

تاهم دلم ز دست تو شيون گره شدست

رگهاي جان من، همه در تن گره شدست

آهم که حلقه حلقه برون ميشد از درون

در دل، بسان حلقه آهن، گره شدست

----

چرا مرغ اسير از غم ننالد

که پروازش بدست ديگرانست

----

تو در مقابل من و من در خيال تو

چشمم بباغ و دل بتماشاي ديگر نست

----

ز آتش غم سوختم چندانکه خاکستر شدم

سوزم افزون شد مگر خاکستر من آتشست

----

شمع لگن سينه، که سوزش همه دردست

گر شعلهء نورش نبود درد نفس هست

----

بياد وصل تو، عمرم در انتظار گذشت

خوشم که بي تو باين حيله، روزگار گذشت

گذشت عمر مرا، در شمار روز فراق

بياکه روز فراق تو، از شمار گذشت

----

بي صبري و ناليدن عاشق، بزبان نيست

خاموش دل نيز کم از آه و فغان نيست

فرياد که آن غمزه بايما و اشارت

صد قصده بيان کرده و حرفي بميان نيست

----

امشب از درد توام ناله، گرانجاني داشت

دل ز بيتابي هجر، آنچه تو ميداني داشت

ناگه از غمزه، بپاي نگهم خار خليد

ديده گويا نگهي سوي تو پنهاني داشت

دوش در بزم کسان، از من و او دزيده

نگهش با نگهم صحبت پنهاني داشت

----

فزون شود ز نگاهم، زمان زمان حسنت

مگر که صقيل حسن رخت نگاه منست

من از دو کون، براه تو چيده ام دانه

غبار هستيء کونين، گرد راه منست

----

ره يابي اگر، در حرم بار گه عشق

داني تو که عاشق که و معشوق کدامست

همت چو بلندست، فلک پايهء پستست

وز روي زمين تا بفلک يک دو سه گامست

----

امروز، از تو آئينه دل، صفا نداشت

وان چشم آشنا نظر آشنا نداشت

هر گز نشد اميد بسويت کز آنطرف

نوميد گشته روي بسوي قضا نداشت

----


(1)  رياض الشعرا.

(1)  مجمع النفائس، رياض الشعرا.

(2)  رياٰض الشعرا.

(1)  مخزن الغرائب، شمع انجمن، گل رعنا. مجمع الفنائس، نشتر عشق.

نئون صفحو -- ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو --گذريل صفحو

ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20

21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45  46 47 48 49 50

هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.org