سيڪشن؛ رسالا

ڪتاب: مهراڻ 1963ع (1-2)

 

صفحو :15

مي ده ڪه طي شد

شڊ شاهه نورا

شد صبح طالع

يک چند مارا

نام وطن را

زين جنبش (لخت)

چندي زبيداد

زير پي خصم

از ظلم ظالم

آنانکه مارا

از بد نزادي

از حضرت شيخ(1)

آنانکه باجور

آخر بملت

پيرانِ جاهل

چون که خدا ديد

سد ستم ساخت

از خون دشمن

پس مستبدين

ناگه ز هرسو

شد لقمهء شير

اقبال شد يار

جيش عدو شد

شد کار ملت

يکسو سپهدار

ضرغام پر دل

بستند بر خصم

بخت سپهدار

صمصام ايمان

ڪافتا د ازيشان

ستار خان را

سالار شان را

تا جمله گونيد

درران جانگاه

اقبال همراهه

طي شد شبانگاه

غم رهنمون شد

رخ نيلگون شد

زين فتح ناگاه

فرسوده گشتيم

پالوده گشتيم

وزکيد بدخواه

کشتند و بستند

پيمان شکستند

تا حضرت شاه(2)

منصوب گشتند

مغضوب گشتند

شيخان گمراه

جور شباب را

آن مرزبان را

وز مغز بدخواه

لختي جهيدند

شيران رسيدند

مکار روباه

با بختياري

يکسر فراري

برطرز دلخواه

شد فتنه راسد

آمد زيڪ حد

از هر طرف راه

فرخنده بادا

برنده بادا

بد خواه در چاه

بادا ظفر يار

فيکو بود ڪار

باجانِ آگاه

آسوده شد ملک

کوسِ شهي کوفت

الحمد لله

جان يار غم گشت

و امروز دشمن

الحمد لله

با خاک و با خون

و امروز ديگر

الحمد لله

قلب وطن را

از چنگ ملت

الحمد لله

درمعده ملک

از ساحت ملڪ

الحمد لله

از جابر انگيخت

تا کرد رنگين

الحمد لله

گفتند لختي

آن روبهان باز

الحمد لله

گيلانيان را

در کنج غم گشت

الحمد لله

يڪسو يورش برد

برڪف گرفتند

الحمد لله

سردار اسعد

ضرغام دين را

الحمد لله

تبريز يان را

احرار را نيز

الحمد لله

الملک لله

بر رغم بدخواه

الحمد الله

دل غرق خون شد

خوار و زبون شد

الحمد لله

آلوده گشتيم

آسوده گشتيم

الحمد لله

از کينه خستند

آخر نجستند

الحمد لله

مِکروب گشتند

جاروب گشتند

الحمد لله

ستار خان را

تيغ سنان را

الحمد لله

لخت شنيدند

دم در کشيدند

الحمد لله

حق کرد ياري

دشمن حصاري

الحمد لله

سردار اسعد

تيغ مهند

الحمد لله

پاينده با دا

دل زنده بادا

الحمد لله

يزدان نگهدار

دل باد بيدار

الحمد لله(1)

سيد اشرف گيلانيءَ جي هيءَ مستزاد نظم ’نسيم شمال‘ ۾ 2 جنوري 1908ع ۾ ڇپي، هي دردناڪ ۽ حب الوطني سان پر نظم ملڪ جي قابلِ رحم حالت جي پوري عڪاسي ٿي ڪري:

گرديد وطن غرقهء اندوه محن واي

خنزيد و رويد از پي تابوت و کفن واي

از خون جو انانان که شده کشته درين راه

خونين شده صحرا وتل و دشت و دمن واي

کو همت و کو غيرت و کو جوش فتوت

درد دا که رسيد از دو طرف سيل فتن واي

افسوس که اسلام شده از همه جانب

مشروطه(1) ايران شده تاريخ زمن واي

تنها نه همين گشت وطن ضايع و بدنام

پڙه مرده شد اين باغ و گل وسرو وسمن واي

بلبل نبرد نام گل از واهمه هگرگز

سُرخند ازين غصه سفيدانِ چمن واي

بعضي وزراء مسلڪ شان راهزني شد

گشته علماء غرقه درين راي ولجن واي

سوزد جگر از ماتم خلخال خدا يا

يک جماه ندارد به رعيت ببدن واي

گاهي خبر آرند به که سر عسکر روسي

گه آستره ويران شده از شاهسون واي

افسوس زين خاک گهُر خيز گهر زا

از چار طرف خاک به از مشک، ختن واي

ڪو بلخ و بخارا وچه شد خيوه و کابل

شام و حلب و ارمن و عمان و  عدن واي

پر منظره قصر ز راندود و مطرا

بنشسته درين بوم و دمن زاغ و زغن واي

يک ذره ز ارباب نديده است معيت

کارش همه رياد حسين واي حسن واي

’اشرف‘ بجز از لالئه غم هيچ بنويد

ايواي وطن اي وطن وادي وطن واي

 

 

 

 

 

ايوان وطن واي

ايواي وطن واي

رنگين طبق ماه

اواي وطن واي

کو جنبشِ ملٿت

ايواي وطن واي

پا مال اجانب

ايواي وطن واي

گمنام شد اسلام

ايواي وطن واي

نرگس شده قرمز

ايواي وطن واي

سري علني شد

ايواي وطن واي

محشر شده آپا

ايواي وطن ايواي

آمد بارومي

ايواي وطن واي

نرديد مجزا

يواي وطن واي

کو بابل و زابل

ايواي وطن واي

جغد است صف آرا

ايواي وطن واي

بيچاره رعيت

ايواي وطن واي

هر لحظه بگويد

ايواي وطن واي(1)

 

ميرزا علي اڪبر خان جو هيٺيون نظم جديد طرز ۾ حب الوطني تي آهي ۽ ايران جي شوڪت، رفته جي ياد ٿو ڏياري

سيمرغ سحر چون اين شب تار – بگذاشت ز سر سياه کاري

وزنفخہ روح بخش اسحار – رفت ز سرخفتگان خماري

بگشود گره ز زلف زر تار- محبوبہ نيلگون عماري

بيزدان بگمال شد نمودار – واهريمن زشتخو حصاري

ياد آر ز شمع مرده ياد آر

اي موس يوسف اندرين بند – تعبير عيان چه شد ترا خواب

دل پراز تعب لب از شکر خند – محمود عدو بکام اصحاب

رفتي بر يارو خويش و پيوند – آزد تر از نسيم و مهتاب

آنکو همه شام يا تو بکچند – در آرزوي وصال احباب

اختر بسحر شمرده ياد آر

جون باغ شود دوباره خرم – اي بلبل مستمند مسکين

وز سنبل و سروي و سپر غم – آفاق نگارخانہ جين

گل سرخ و برخ عرق زشبنم – تو داده زکف قرار وتمکين

زآن نوگل پيش رس  که در غم – ناداده بنور شوق تسکين

از سردي فسرده ياد آر

اي همره تيه پور عمران – بگذشت چون اين سنين معدود

و آن شاهدِ نغز بزم عرفان – بنمود چو وعده خويش مشهود

وز مذبح زر چوشد بکيوان – هر صبح شميم عنبر و عود

زانکو بگناه قوم نادان – در حسرت روي ارض موعود

درباديهء جان سپرده ياد آر

چون گشت ز نو زمانه آبادي – اي کودک دورهء طلائي

وز طاعت بندگان خودشاد – بگرفت ز سرخدا خدائي

نه رسم ارم نه اسم شداد- گل بست دهان ڙاڙخائي

زانکس که زنوک تيغ جلاد – ماخوذ بجرم حق ستائي

پيمانه وصل خورده ياد آر(1)

عارف قزوينيءَ جو هي نظم ”تصنيف“ آهي. تصنيف سنڌي ڪفايءَ وانگي موسيقيءَ تي ٻڌل هوندي آهي، جنهن جو رواج ايران ۾ علم عروض جي رائج ٿيڻ کان سوين سال اڳي هو. عوام ۾ اها صنف بيحد مقبول آهي. تصنيف جو وزن عروض تي به ۽ پدن تي ۽ موسيقيءَ تي به ٻڌل هوندو آهي_ جديد دور ۾ عوام جي احساسات کي حرڪت ۾ آڻڻ لاءِ شاعرن هن ديسي صنف کي ڪافي فروغ ڏنو. تصنيف اڪثر ڳائي ويندي آهي.

هيءَ تصنيف روس جي احتجاج تي مسٽر شوسٽر کي ايران مان نيڪالي ملڻ جي خلاف لکي ويئي هئي عارف مجمع عام ۾ هيءَ تصنيف پڙهي ۽ سڀني حاضرينن بي اختيار روئي ڏنو:

ننگ آن خانه که مهمان سر خوان برود (حبيبم)

جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)

گر رود شوستر از ايران رود ايران برباد (حبيبم)

ايجونان مگذ از يد که ايران برود (برود)

بجسم مرده جاني – تو جانِ يک جهاني –

تو گنج شايگاني تو عمر جاوداني-

خدا کند بماني – خدا کنه بماني

شد مسلماني مابين وزيران تقسيم (حبيبم)

هر که تقسيمي خود کرد بدشمن تقديم (حبيبم)

حزبي اندر طلبت برسر اين راي مقيم (حبيبم)

کافريم از بگذاريم که ايمان برود (برود)

بجسم مرده جاني ...     ...   ...   ...   ...

 مشت دزدي شده امروز درين ملک وزير (حبيبم)

تو درين مملکت امروز خبيري و بصير (حبيبم)

دست بردا منت آويخته يک مشت فقير (حبيبم)

تو اکر رفتي از مملکت عنوان برود (برود)

بجسم مرده جاني ...     ...   ...   ...   ...

شد لبالب دگر از حوصلهء پيمانہ ما (حبيبم)

دزد خواهد بز ببرد از خانہ ما (حبيبم)

ننگ تاريخي عالم افسانہ ما (حبيبم)

بگذاريم اگر شوستر از ايران برود (برود)

بجسم مرده جاني ...     ...   ...   ...   ...

سگ چو پان شده باگرگ چو ليلي مجنون (حبيبم)

پاسبان گله امروز شبانسيت جنون (حيبيم)

شد بدست خود اين کبہ دل ’کن فيکون‘ (حيبيم)

يار مگذار کزين خانهء ويران برود (برود)

بجسم مرده جاني ...     ...   ...   ...   ...

تو مرو گر برود جان وتن وهستي ما (حبيبم)

کور شد ديدهء بدخواه از همدستي ما (حبيبم)

در فراقت بخماري بکشد مستي ما (حبيبم)

نالہء ’عارف‘ ازين درد بکيوان برود (برود)

بجسم مرده جاني ...     ...   ...   ...   ...

عشقي جي هيٺين مثنويءَ جو اقتباس پيش ڪجي ٿو. جيڪا هن وزير اعظم و  ثوق الدو له جي انگريزن سان معاهدي ڪرڻ جي خلاف لکي:

يکي را زتن جامه در دزد گاه

بکندند از کفش پا تا کلاه

پس آنگاهه آنروز تاشب دويد

که تا بر دهي ليمه شب در رسيد

بشد درسر اي خداوند ده

که چيزي مرا اي خاوند ده

که تا پوشد اندام خود اين غلام

بد اندر دهانش هنوز اين کلام

که آن خواجه خدمتگذاران بخواست

بگفتا کنون کا ين غلامي زماست

کر که ببازارش اندر بريد

فروشِد و نقدينه اش آوريد

چون اَن بينوا اين سخن برشنقت

سر از جيب حيرت برون کردو گفت

بگفتم غلامم که تن پوشيم

تگفتم غلامم که بفروشيم

دلم بس بکردار آن خواجه سوخت

که مارا بنام غلامي فروخت

نوشتم من اين قصه را ياد گار

که تا ياد دارد ورا روزگار(1)

حبيب يغائي جي والد  يغماي جندتي خود هڪ عظيم شاعر هو. بغما جو ڪلام اسان مٿي پيش ڪيو آهي. حيبيب ملڪ جي ترقي ۽ واڌاري لاءِ چڱو پاڻ پتوڙيو. انقلاب جي لاءِ ڇا گهرجي ان متعلق سندس ٻه نظم پيش ڪجن ٿا.

ز انقلابي سخت جاري سيل خون بايست کرد

وين بناي سست پي را سر نگون بايست کرد

از پراي نشم آزادي زبان بايد کشاد

ارتجاعئيون عالم را زبون بايست کرد

تاکه برنوع بشر گردد تساوي برقرار

سعي درالغاء القاب وشئون بايست کر

ثروت آنکس که ميباشد فزون بايد گرفت

وانکه کم از ديگران دارد فزون بايست کرد.

منزل جمعي پريشان مسکن قومي ضعيف

قمر اهي عالي... اشراف دون بايست کرد

هرکه پارا زيب(2) تنبل ميشود بايست کشت

آري از تن خون فاسدرا پرون بايست کرد

زين سپسي بايد که در راه عمل زدگامها

واندر آن ره کم داند از هر قدم اقدامها

شام جمعي همچو صبح و صبع قومي همچو شام

واي اگر ماند بجا اين صبحها اين شمها

کامراني نيست مخصوصي گروهي خود پرست

کام خود ز آنان گرفتن بايد اي ناکامها

آنکه خونِ زنجير را همچومي در شيشه کرد

کرد خونش را بيايد همچومي در جامها

اختيار حبس وا اعدام کسان درکف نگر

تا کساني را که بايد حبسها اعدامها

مالکہ و دهقان، غني وبينو، شاهه و گدا

محو بايد کرد از روي زمين اين نامها

يک طرف تسبيح بنگر يک طرف تحت الحنک

شيخ را باشد براي صيد احمق دامها

تابکي تقليد سبکه ديگران بايست ريخت

طرحي از نو همچو طرح خواجها خيامها(1)

’پور داؤد‘ جو هي نظم پهرين جنگ عظيم کان سال کن پوءِ لکيل آهي. ايرانين کي بيدار ڪرڻ ۽ سندن ماضي ۽ حال پيش ڪرڻ لاءِ ’پور داؤد‘ هي نظم لکيو:

سالي شد از جنگ جهان ايرنيان ايرانيان

اسابرده مساسودي ازان ايرانيان ايرانيان

مهر وطن افسانه شد گلزار ما ويرانه شد

شد خوار خاک باستان ايرانيا ايرانيا

از چه چنين پڙمر گي بيچارگي افسردگي

در کالبد يا نيست جان ايرانيان ايرانيان

مستي و سستي تابکي خواري و پستي تابکي

تاکي روا آه قغان ايرانيان ايرانيان

آخر خدارا همتي اي قوم ايران غير تي

خواري بود بار گران ايرانيان ايرانيان

ابن خاک اندر باستان آزاد بوده است وجوان

از زور بازوي يلان ايرانيان ايرانيان

آريد ياد آن روز را آن لشکر پيروز را

يا ري هم از شاهنشهان ايرانيان ايرنيان

جمشيہ و سام زاب کو طهومورث و  داراب کو

کوايرج از پيشينيان ايرانيان ايرانيان

کورش چه شد کمبوج کو کوارد شير و قراو

کخيسرو آن شاه کيان ايرانيان ايرنيان

از پهلوانانِ زمانِ چو شد بلاش و اردوان

شير افگنان اشکانيان ايرانيان ايرانيان

شپور کو بهرام کو آن شوکت و آن نام کو

کو ارد شير بابکان ايرانيان ايرانيان

کو نرسي و پرويز ما شاهِ طرب انگيز ما

کو دادگر نوشيروان ايرانيان ايرانيان

فرخنده پي فيروز کو آن سال و ماه و روز کو

پور اندختِ مهربان ايرانيان ايرانيان

کو آنکه از کين کشته شد درخاک وخون آغشه شہ

کو يزد گردِ(1) نوجوان ايرانيان ايرانيان

از دور چرخ کجمدار نه شهر ماند و شهريار

رفتنہ اين ساسانيان ايرانيان ايرانيان

ايران مازين رفتگان شد يادگاري شايگان

مدهيد از کف رايگان ايرانيان ايرانيان

تخت کي وجمشيد را هم پرچم خورشيد را

داريد تا داريد جان ايرانيان ايرانيان

ماخواب و دشمن در کمين چشمان و دل پراز آ زوکين

زينهار ازين اهر يمنان ايرانيان ايرانيان

اهريمانِ بد کنش ديو و ددان بدمنش

بگرفته از خالنان ايرانيان ايرانيان

اي خفتگان اي خفتگان مدهوش از خود رفتگان

شد خاکتان از تاکستان ايرانيان ايرانيان

آن شوم خرس زشت خو داند ز خودبي گفتگو

گيلان و آذر بايگان ايرانيان ايرانيان

شد موسم رزم و ستيز بم زد نفير رستخيز

شوريد از پير و جوان ايرانيان ايرانيان

شمشير بايد آختن سوي عدو برتاختن

راند از وطن بيگانگان ايرانيان ايرانيان(2)

 

ڪتابيات

-1 تاريخ جهان حصه اول

2- تاريخ جهان حصه سوم

3- سليمان حشئيم:

4- اي – جي برائون:

5- اي – جي برائون:

6- اي – جي برائون:

7- اي – جي برائون:

8- اي – ڪي – ايس – لئمٽن:

9- اي – جي آربيري:

10- مولانا محمد حسين آزاد:

11- محمد اسحاق جان:

12- رضازاده شفق:

13- محمد اسحاق:

14- محمد اسحاق:

15- محمد اسحاق:

16- امير مسعود سپهرم:

17- مطبوعات عطائي:

18- حاج حسين نخجواني:

19- ڊاڪٽر حسن صدر حاج سيد جوادي:

20- مطبوعات عطائي:

21- سيد ابوالقاسم انجوي شيرازي:

22- ناظم الاسلام ڪرماني:

23- حاجي زين العابدين مراغي:

24- شوسٽر:

25- پي – سائيڪس:

لغت فارسي وانگليسي حصه دوم

ايران جي ادبي تاريخ حصو چوٿون.

ايران ۾ جديد دور ۾ پريس ۽ شعر

ايران ۾ جديد دور جو سياسي شور

ايراني انقلاب

فارسي گرامر

9 ڪلاسيڪي فارسي ادب

10 سخندان فارس

سفر ايران

تاريخ ادبيات ايران

جديد ايراني شاعر

چار مشهور خواتين شاعره

سخنوران ايران در عصر حاضر حصه 1-2

اشعار جاويدان فارسي

منتخبي از اشعار هاتف اصفهائي

معرفي ڪتاب مجمع محمود

گنجينہ نثر فارسي

منتخباتي از غزليات يغمائي جندقي

سفينہ غزل

تاريخ بيداري ايرانيان

سياحت نامهء ابراهيم بيگ حصه دوم

اسٽرئنگلنگ آف پرشيا

ايران جي تاريخ حصه دوم

]نوٽ – باقي مواد ٻي قسط ۾ پيش ڪيو ويندو ۽ آخر ۾ معلومات افزا ضميما ۽ نوٽ ۽ فارسي طويل حوالن جا سنڌي ترجما پڻ ڏنا ويندا.[

 


 

محمد حسين ’ڪاشف‘

وتائي فقير جي شعور جي بلندي

 

وتائي فقير جي شعور جي بلندي، خالص نفسياتي ۽ اصلاحي موضوع آهي، جنهن ۾ فقير صاحب جي ذهني ۽ فڪري تنقيد، سماجي شعور، خيال جي ڪشمڪش، تاويل ۽ تعبير جي انوکي ۽ تعميري اجتهاد، طبع جي سلامتي ۽ مزاج جي ظرافت متعلق بحث ڪيو ويو آهي.

اها حقيقت آهي ته ’وتايو فقير‘ سنڌي سماج جي باغيانه ۽ ڀڙڪندڙ روح جو با بصيرت نمائندو آهي، جنهن جا لطيفا ۽ ٽوٽڪا، ملا نصيرالدين پاران جڳ مشهور ظريفن کان گهڻ معياري به آهن، ۽ افادي به. وتائي فقير، وٽ رڳو دلچسپ مزاح نه آهي، پر هن وٽ تيز ۽ تلخ نشترون آهن، جنهن سان هن فقير روشنضمير، بيمار دلين، دماغي چرين، مذهبي مجنونن جو آپريشن ڪيو آهي. ڏاڍو چڱو ٿئي، اگر وتائي فقير جا لطيفا، ڪنهن علمي تمهيد سان گڏ انگريزي ۽ اردوءَ ۾ پڻ شايع ڪيا وڃن. غ، م، گ

اي گت غُاصن، جيئن سمنڊ سوجهيائون،

پيهي منجه پاتار جي، ماڻڪ ميڙيائون،

آڻسي ڏنائون، هيرا لعل هٿن ۾.

هر دؤر جو ادب پنهنجي اند رصالح رجحان رکي ٿو. ادب جو ڪاروان هلندورهي ٿو. منهجهس هر منزل تان فن ۽ فڪر جا پانڌيئڙا گڏجن ٿا، جن مان سڀڪو پنهنجي ماحول ۽ معيار، مطالعي ۽ استدارڪ موجب ڪي نه ڪي موتي ڇڏيو وڃي، جن کي وريو اچيو پويان سهيڙين ۽ سنوارين، وڻجائين ۽ ونڌين. ادب جا اهي موتي ادب جي صحتمند قدر آهن، جن تي اديب پنهنجي تخليق جي عمارت تعمير به ڪري ٿو ۽ انهن قدرن کي وجود ڏيندڙ بابت ڪا نه ڪا راه قائم ڪري سگهي ٿو.

جيستائين انسان هن جزمين تي آهي تيستائين ادب ۽ فن جو ڪاروان هلندو رهندو ۽ انهي ڏس ۾ تنقيد ۽ تحقيق ٿيندي رهندي ۽ نوان نوان فڪري گوشا منطر عام تي ايندا رهندا. جديد ادب کي زندگي بخشيندڙ، ان جي قدرن کي وجود ڏيندڙ، ڪلاسيڪي ادب آهي، جو نه صرف اسان لاءِ مشعل راهه آهي پر فڪري طور به عظيم آهي، جنهن تي اسين جيترو ناز ڪريون اهو ٿورو آهي. اڄ هجي اديب جو فڪري ماخذ ۽ منبع اسان جي اڳين جو ڇڏيل اهو ادبي ورثو آهي، جنهن تي امتداد زمانه جي ڪري ڪئين لٽ جا ته چڙهي ويا آهن پر ان هوندي به هو اسان کي فرانس جي جديد ادب، ۽ ادب براءِ ادب جي انهن خيالن کان وري به وڌيڪ پيارو آهي. ڇو ته هن ۾ اسان جي سماج جي بزرگن جو حاصل مطالع ۽ فڪري عرقريزي سان گڏ ڪيل مواد موجود آهي. جيستاين ڪو لکڪ پنهنجي اڳين جي ادب ۽ فن ۽ انهن جي خيالن جي ماخذات کان واقف نه آهي، تيستاين هو ادب جي ميدان اندر قدم رکي ڪجهه خامه فرساي ڪري، اهو ناممڪن آهي.

اسان جي سٻاجهي سنڌ جي سر زمين عالمن ۽ مفڪرن، شاعرن ۽ دانشورن، سياڻن ۽ سگهڙن سان ڀري پيئي آهي، جن واديءَ مهراڻ جي موجن ۾ منهن وجهي، اهي آبدار الماس ۽ من موهيندڙ موتي منظر عام تي آندا آهن، جن جي لاءِ اسين جيڪي لکون اهو سندن بي بها ادبي خزاني آڏو گهٽ آهي.

اڄ جيڪڏهن ”آئن سٽائن“ جديد اضافيت جو نظريو پيش ڪري ان بابت نوان ويچار پيش ڪري ٿو ته دنيا ان کي دنيا جي اٺين باڪمال شخصيت سڏي ٿي، حالانڪه ان جي نقطهء نظر کان ان جي نظريي کان هڪ محدود فلسفي گروهه ئي حظ حاصل ڪري سگهي ٿو، پر جيڪو انسان زندگيءَ جي تصوير تي، ۽ هن نظام جي ڪجروين تي، سماج جي قوائد ۽ ضوابط تي ڪجهه رنگ آميزي ڪري ٿو ۽ ان تي حقيقي روشني وجهي ٿو ۽ ان کي دنيا ”چريو“، ”ٻالو ڀولو“ ۽ ”اٻالو“ ڪوٺي ٿي.

فلسفيءَ جي سوچ ۽ فڪر، ۽ ان جو نقطهء نظر، دنيا کان الڳ هوندو آهي. هو فڪر جي انتهائي گهرين ۾ سوچيندو ۽ نتيجا اخذ ڪندو رهندو آهي.هن جو مسلڪ ۽ مشرب عامـﺒالناس کان الڳ هوندو آهي ۽ دنيا وارن ۾ رهي ڪري به انهن کان علحدو نظر ايندو آهي. سندس نگاهون هر وقت تجسس ۾ ۽ ذهن تفڪر ۽ تدبر ۾ مصروف هوندو آهي، ۽ پنهنجي خاص زاويي سان انهن تي ناقدانه ۽ محققانه نظر سان ويچاريندو رهندو آهي ۽ پنهنجا بي بها خيال پيش ڪندو رهندو آهي. اهڙيءَ سوچ لاءِ شاهه صاحب فرمايو آهي.

لهوارو لوڪ وهي، تون اوچو وه اوڀار

فڪري انفراديت ۽ همه گيري تڏهن ئي پيد اٿئي ٿي جڏهن انسان انهيءَ انداز سان سوچي ٿو ۽ اهائي سوچ وقيع ۽ وزندار ٿئي ٿي، پوءِ جيڪڏهن فلسفي کي چريو چئي نٿو سگهجي ته پوءِ وتائي کي چريو ۽ اٻالو ڪوٺڻ حقائق سان بي انصافي آهي. دنيا وارن جي نظرن ۾ هو محض هڪ ظريف آهي ليڪن حقيقت ۾ وتائي هن جي نقطهء نظر کان اڳتي وڌي انهن جي حال کي خيال ۾ آڻي نتيجو ڪڍيو آهي ۽ حقايتي رنگ اختيار ڪري حقائق  ۽ حالات جي اپٽار ڪئي آهي ۽ ان دور جي انسان جي  انهيءَ ٻاهرئين خول کي چاڪ ڪري ڀڃي ڀوري ڇڏيو آهي. سندس اُهي حڪايتون محض حڪايتون نه آهن پر پنهنجي جي جاءِ تي اٽل حقيقت رکندڙ وشيه آهن.

وتائي نيوٽن وانگر سمنڊ تان حسين ڪوڏيون نه چونڊيون آهن پر زندگي جي بحر عميق ۾ ٽٻيون ڏنيو آهن. سندس هر لفظ ۾ ان وقت جي جاگيرداري ۽ سرمائيداري (وڏيرا شاهي) سماج جي تصوير لڪل آهي، ۽ ان وقت جي انسان جي ذهن جي پوري پوري عڪاسي آهي، هن ان تي طنز ڪيو آهي. خود فقير صاحب انهن جي روش جو تطابق خدائي صفات سان ڪيو آهي ۽ ”تخلقو با خلاق الله“ جي قول کي ڪسوٽي بنائي سندن عادات ۽ اطوار کي انهيءَ تي پرکڻ ۽ ڀيٽڻ جي ڪوشش ڪئي آهي ته آيا، اڄ جو انسان پاڻ ۾ اهي خداوندي صفتون پيدا ڪري چڪو آهي يا نه؟ جڏهين به فقير صاحب انهيءَ مطالعي جي ڪوشش ڪئي ته کيس انسان جو ذهن ۽ شعور ان دور جي نظام ۽ ٺوڪرن ۽ ڀيڙ سبب ڦٽيل ۽ چيڀاٽيل نظر آيو آهي، جنهن ۾ زندگي رکي رکي سسڪيون ڀري رهي آهي. انهيءَ سان ”وتائي فقير جي شعور جي بلندي“ جي خبر پوري ريت پئجي سگهي ٿي.

هر دور ۾ هر زبان جي ادب ۾ ڪي نه ڪي اهڙا فرد ضرور ايندا رهيا آهن جن پنهنجي ماحول ۽ ڪجروين ۽ زيادتين تي نشتر زني ڪئي آهي. ڪن فلسفيانه انداز سان خيال پيش ڪيا آهن ته ڪن ظرافت آميز نموني ۾ ته ڪن حڪايتن جي روشنيءَ ۾، ته ڪن طنز ۽ مزاح جي نشترن سان روشني وڌي آهي. ڪٿي اها حڪايت ۽ شڪايت نظم جي انداز ۾ ملي ته ڪٿي ٽوٽڪن ۽ لطيفن ۾ موجود آهي. حڪايت ۽ طنز جو خاص انداز آهي جنهن ۾ فنڪار جي ناقدانه نظريي کي دخل آهي، جنهن سان هڪ طرف ته قاريءَ لاءِ سوچ جو سامان ٿو پيدا ڪري ته ٻئي طرف منجهس سماج تي چوٽ پڻ هوندي آهي.

سعدي کان وٺي شيخ چليءَ تائين، مال نصيرالدين کان وٺي وتائي تائين، اڪبر الهه آباديءَ کان ”بلبل“ تائين، ويندي فڪر تونسوي، شوڪت ٿانوي، لي ڪاڪ ۽ آڊن تائين جي شاعري ۽ نثر ۾ اهو ئي پهلو موجود آهي. ادب مان جيڪڏهن طنز جو پهلو ڪڍي ڇڏجي ته هو ائين وڃي رهي جيئن بنا لوڻ واري ماني ٿيندي آهي. جنهن ۾ لاءُ نه ساءُ، ادب جو به ڪر اهو حال وڃي بيهي. دراصل طنز ۽ مزاح واور پهلو ادب جي انهيءَ خشڪ مزاجيءَ کي ختم ڪندڙ آهي جو هڪ طرف پڙهندڙ لاءِ خوش ذوقيءَ جو سامان پيدا ڪري ٿو ۽ ٻي طرف هن کي پنهنجي ماحول تي سوچڻ لاءِ اُڀاري ٿو، ۽ هن لاءِ حقايق کان چشم پوشي ناممڪن ٿيو پوي. هونئن ته ادب جي هر صنف، زندگي جي تصوير پيش ڪندڙ آهي ليڪن جيتري قدر طنز ۽ مزاح جو رنگ موثر آهي اوتري قدر ٻي ڪنهن به صنف جو نه آهي. ان ۾ اسان کي لکندڙ واقعي ماحول کان باغي نظر اچي ٿو. دراصل هن جي اها بغاوت ڪا ماحول کان نه هوندي آهي پر انهن قدرن ۽ حالتن خلاف هڪ ٽوڪ هوندي آهي جيڪي ماحول پيدا ڪيون  آهن ۽ سندس تجربي ۽ مطالعي هيٺ آيون آهن. هو ملمع ۽ تصنيع جو قائل نه هوندو آهي بلڪ هو تن تنع جي پردي کي چاڪ ڪندڙ آهي انهيءَ ڪري سندس تضحيڪ ۽ ظرافت جاندار هوندي آهي ۽ افادي به.

جهڙيءَ ريت ادب جون ٻيون صفتون ماحول ۽ حالتن پٽاندر پنهنجي اسلوب ۽ مواد ۽ ماخذات کي جدا جدا نمونن سان پيش ڪنديون رهيون آهن، اهڙيءَ ريت ادب جو طنز ۽ مزاح وارو پهلو به پنهنجي روايت کي قائم رکي، مواد ۽ ماخذات موجب بدليو رهندو آهي. طنز جو صرف اهو ڪم نه آهي ته هو محظ زنده دلي ۽ خوش وقتي پيدا ڪري، بلڪ هن جو اصلي ۽ حقيقي مقصد هن ۾ آهي ته  هو ماحول ۽ فضا، حالات ۽ واقعات جي عدم تطابق ۽ بي آهنگي ۽ زندگيءَ جي تضاد کي اهڙي ڍنگ سان پيش ڪري جو خود سندس چوٽ ۽ ٽوڪ کان خود زندگي بيچين ٿي اٿي. وتائي فقير محض مافوق الادراڪ ڪردار پنهنجي حڪايتن ۾ نه پيش ڪيا آهن پر زنده ۽ حقيقي ڪردار پيش ڪيا آهن جي هن ئي ماحول جا پرورده ۽ هن ئي سٿ جي ماڻهن سان گذاريندڙ آهن. انهيءَ ڪري سندس حڪايتن جو اهو پهلو نهايت ئي جاندار آهي. سندس سنڌي ادب تي انهيءَ لحاظ کان وڏو احسان آهي. وتائي جي مزاح جي پنهنجي مخصوص ٽيڪنڪ آهي، جنهن جي ڪري سندس نقلن ۾ زندگيءَ جي حرڪت ۽ واقعات جي پوري پوري تصوير ڪشي نظر اچي ٿي، جنهن ۾ سندس طنز جي تڪش سان هنيل تير ڪوبه نشاني کان خالي نظر نٿو اچي، ۽ ماحول تي سندس ڪيل خنده زني پنهنجي پهلوءَ ۾ حقيقت جو عنصر رکندي نطر اچي ٿي. سندس نقلن ۾ نه لفظي بازيگري آهي نه رعايت لفظي آهي. هن محض سادي سودي نموني سان نقل پيش ڪيا آهن. سندس اها سادگي ئي دراصل مزاح جي لطيف عنصر پيدا ڪرڻ ۾ پوريءَ ريت ڪامياب ويئي آهي جنهن ڪري اسان کي ’وتايو‘ محض ’وتايو‘ نظر نٿو اچي پر پنهنجي ماحول جو نباض ، ناقد، مصلح ۽ عظيم فنڪار نظر اچي ٿو.

پهرئين نقل ۾ بند جي ڀڄڻ ڪري زميندار جي ڪمدار، ماڻهن کي گس تان وٺي ڪم تي پئي لڳايو، پر جنهن چيس ٿي ته آءٌ فلاڻي زميندار جو ماڻهو آهيان ته ان کي ڇڏي ٿي ڏنائين، پر جڏهين وتائي فقيرکان پڇيائين ته کيس فقير صاحب چيو ته آئون ”خدا جو ماڻهو آهيان“ جنهن جي ڪري کيس ڇيڙ ڪمائڻي پيئي. بعد ۾ فقير صاحب خدا تعاليٰ کي مخاطب ٿي چيو ته ”تنهنجو مانُ وڏيرن جهڙو به ڪونهي.“

فقير جو اهو ڪلام موجوده بٺ بيگم واري زوريءَ ۽ زوراوريءَ واري نظام تي سخت چوٽ آهي. سندس طنز هن نظام تي آهي جنهن ۾ انسان جو ذهن سرمائيداريءَ جو غلام نظر اچي ٿو جنهن ۾ سندس خدا کان دوري پيئي معلوم ٿئي. انسان جي اکين تي پٽيون ٻڌل پيئون نظر اچن جي صرف خدا جي نالي کي ٻڌي، ا ها سچي ڪيفيت پيدا ڪري نٿا سگهن جا هڪ ”عبد“ لاءِ ضروري آهي. اهو هڪ طرف عقيدهء عبوديت ۽ انسان ۽ خدا جي تعلق تي طنز آهي ته ٻئي طرف فطرت جي اٽل طاقت تي جرح آهي ته ڇا، اهي آهن تنهنجا بندا جن کي توکان ڪو خوف ڪونهي، توسان ڪا محبت ڪانهي، انهن ۾ خدا کي سڃاڻڻ واري اک ڪانهي. اهو ڏيکاري ٿو ته سرمائيداريءَ جي ڀوت ۽ خدا کان لاتعلقيءَ جي ڪري انسان جي دماغ ۾ پنهنجي پالڻهار جو تصور خود ڪا حقيقت نٿو رکي جنهن ڪري هو خدا پرستيءَ جي بجاءِ شخصيت پرستيءَ جو شڪار بنجي چڪو آهي.

وتائي جو ٻيو هڪ نقل آهي جنهن ۾ هن ڪنهن گهوڙڙئي کان خدا جي نالي تي گدرو گهريو ته هن کيس هڪ ڦٿل ۽ خراب گدرو کڻي ڏنو. وتايو گدرو ڏسي دنگ رهجي ويو. خيال ڪيائين ته ڀاتي گهڻا آهن، ڏوڪڙ ڏيئي ڪجهه گدرا وٺان سو ڏوڪڙن تي کيس تمام سٺا گدرا مليا. فقير خيال ڪيو ته خدا جي نالي تي ڦٿل گدرو مليو آهي ۽ پئسن تي بهتر، تازو ۽ سٺو گدرو مليو آهي اهو تضاد ڏسي ڪري، فقير صاحب فرمايو ته ”توکي ته ٽڪي ۽ روپئي جيترو به ڪونه ٿا سڃاڻن! جن کي تون پنهنجي احسن ۽ اڪمل تخليق ڪري ڪوٺين ٿو، انهن جي ذهنيت جو اهو مظاهرو آهي، جن آڏو چئن ٽَڪن جو قدر توکان وڌيڪ آهي!“ انهي ۾ اسان جي سرمايه پرستيءَ ۽ خدا کان لاتعلقيءَ جو پورو پورو ثبوت ڏيکاريو اٿس. سندس لفظن مان انسان جي پئسي سان محبت پوري ريت رقص ڪندي نظر اچي ٿي. دنيا جي اندر جيڪي ڪجهه ڪري سگهي ٿو اهو پئسو آهي. اڄ جو انسان صرف نالي جي عبوديت جي دعوا رکي ٿو، اهو نُڪتو سليم طبع وارن لاءِ پڪار آهي ته هو انسان ۽ خودا جي رشتي کي انسان ۽ انسان جي باهمي تعلق کي سمجهن. پاڻ ۾ ”ولقد ڪرمنا بني آدم“ جي شعور پيدا ڪن ۽ واضع ڪن ته فطرت جو لاڳاپو انسان سان ڪيتري قدر آهي.

وتائي فقير جو شعور هر وقت فطرت جي ڪارگذارين جي نتيجن جي تاڪ ۾ هو. سندس نگاهه ۾ قدرت خلاف هڪ علحدو انداز آهي. جو انسان جي تصور کي ڪاپاري ڌڪ هڻي ان ۾ ذهني جستجو پيدا ڪرڻ جي ڪوشش ٿو ڪري ته هو ان ماوراءُالعقل تصور کي فطرت جي قانون جي صورت ۾ مجهي ۽ ان سان پنهنجي هم آهنگي پيدا ڪرڻ جي ڪوشش ڪري. سندس ڪن ڪن گفتن ۾ ظلم جي جاءِ تي مظلوم جي خاتمي، ۽ فطرت جي بيوسيءَ ۽ قدرت جي صفتن تي پڻ جرح آهي جنهن جو خيال سندس ڍڳي ۽ گڏهه واري نقل ۾ ملي ٿو جو سندس ڍڳي جو گاهه روزانو گڏهه کائي ويندو هو ۽ پاڻ گڏهه کان تنگ اچي چيائين ته گڏهه کي مار! صبح جو ڏسي ته ڍڳي مُئي پئي آهي. کيس پنهنجي بصارت تي شڪ گذريو ۽ هڪ انڌي کي وٺي اچي ڏيکاريائين ۽ آسمان ڏانهن نهاري چيائين ته ”انڌي جيتري به سڃاڻپ ڪانه اٿيئي!“ سندس انهي نقل ۾ ٻيو به هڪ رُخ سمايل آهي، جو اهي قلبي بصيرت جو. اکين جي انڌائي ايتري خطرناڪ نه آهي جيتري قلب جي انڌائي خطرناڪ آهي. اهڙيءَ ئي ڪيفيت لاءِ الله پاڪ قرآن پاڪ ۾ فرمايو آهي ته ”صُم بڪم عمي فهم لا يرجعون“. ۽ انسان کي سمع ۽ بصر جي صلاحيت پيدا ڪرڻ لاءِ چيل آهي ته ”فجعلنه سميعا بصيرا“ يعني انسان پاڻ ۾ انهي ظاهري ڏسڻ، جو محض ڏسڻ آهي ان کان وڌي مشاهدي ۽ استدراڪ جي ڪيفيت پاڻ ۾ پيدا ڪري ۽ حقايتن جي تهه تائين پهچي، قانون فطرت کي سمجهي جو سندس بصيرت جو اهو ئي پهلو  آهي. ٻئي طرف جيڪڏهن ڍڳي کي نفس مطمنه سان ۽ گڏهه کي نفس اماره سان تعبير ڪري نقل جي توجيهه ڪجي ٿي ته به صادق اچي ٿي ته انسان جي دنياوي غلو ڪري نفس اماره غالب اچي وڃي ٿو، جنهن کي هٽائڻ ضروري آهي. ان لاءِ محض رسمي سوالن جي ضرورت نه آهي پر مٿي ذڪر ڪيل سمع ۽ بصر، تدبر ۽ ادراڪ جي ضرورت آهي، جو انسان لاءِ خدائي قانون آهي ۽ ان کي سمجهڻ تمام ضروري آهي. فطرت جي صفتن تي جرح مان اهو صاف ظاهر آهي ته سندس آڏو خدا جي متعلق هڪ حسين ۽ باڪمال ڪائنات جي مالڪ هجڻ ۽ عقل ڪل جو تصور آهي، جنهن کي هو پنهنجي ذهن ۾ قائم ڪرڻ گهري ٿو ۽ ٻين کي به مڃارائڻ گهري ٿو. اهو تصور، جو انسان ۾ سچو ڪيف ۽ جذبو ۽ حقايق بيني پيدا ڪري.

فقير جي خوش ڪلاميءَ ۾ ان وقت جي سماج جي پوري پوري تصوير سمايل آهي، سندس هر گفتو پڌندڙ ۽ پڙهندڙ جي ذهن کي مجبور ٿو ڪري ته هو پاڻ ۾ اهو تصور پيدا ڪري جنهن کي خود فقير لفظن ۾ ويڙهي سيڙهي پيش ڪيو آهي.

ان وقت جي رشتن ۽ ناتن متعلق پڌرا اشارا سندس نقلن ۾ موجود آهن جي ظاهر ٿا ڪن ته مائٽ ڌيئرون ويهاري ڇڏيندا هئا، ليڪن انهن ڪڏهين به انسان جي اخلاقي، سماجي مادي ۽ روحاني ضرورتن کي مدنظر رکڻ جي ڪوشش نه ڪئي ۽ اوچ نيچ، ريت ۽ وهنوار جهڙين قبيح رسمن جا غلام ٿي رهيا. هنن آڏو شادي به هڪ تجارتي انداز هو، جنهن لاءِ ڪو معيار گهرجي.

وتائي فقير جي نقلن ۾ طبقاتي ڪشمڪش پوري ريت موجود آهي، جنهن لاءِ وتائي فقير شاديءَ وارو نقل بيان ڪيو آهي جنهن ۾ کيس ڦاٽل ڪپڙن سان ڇَني ۾ به ڪو ويهڻ نه پيو ڏئي، پر اوچن ڪپڙن پائي اچڻ سان سڀڪو سندس عزت ڪرڻ لڳو. جنهن تي وتائي ماني ملڻ تي ڪپڙن کي چيو ته ”اوهين ڀت کائو، مون کي ملي ها ته اڳ ملي ها پر هي اوهان جي بدولت عنايت ٿي آهي، تنهن ڪري اول حق اوهانجو آهي“.

فقير جو اهو سنئون سڌو سماج جي اخلاقي ۽ انساني قدرن تي وار آهي ته اڄ جا عزت آهي اها آڪڙ شاڪڙ، لٽي ڪپڙي، ٽنڊ ٽوپي ۽ ٺڳ ۽ ٽيڙي کي آهي. ظاهري زيبائش ۽ ڏيک ويک انسان کي مجبور ٿو ڪري ته هو پاڻ کي وڏو ماڻهو سمجهي، پوءِ انهن ڪپڙن جي اندر ڇو نه هڪ ڪميڻو هجي، ٻين جو خون چوسيندڙ هجي، ظالم، جابر، چور ۽ ڊاڪو پوشيده هجي. فقير جو اهو طنز شاهه رحه جي هن بيت جي صداءِ بازگشت آهي ته:

’اڇي پَڳَ مَ پَسِ اندر مڙيئي اڳڙيون‘

اڄ جي انسانن لاءِ وتائي جو اهو نقل تازيانهء عبرت آهي ته انسانن کي سندس صحيح حالت ۾ ٻين آڏو اچڻ گهرجي. تڪلفات ۽ تصنع جي پردن کي ختم ڪرڻ گهرجي. هن انسان جي ذهن کي للڪاريو آهي ته پنهنجي زاويهء نگاهه کي دلين تائين پهچايو ۽ پاڻ ۾ بصيرت ۽ مشاهدو پيدا ڪريو. ظاهري لباس کي ڏسي ڀنڀلجي نه وڃو. ”لباس المومنين قلوب الڪافرين“ جي قول کي سڃاڻو ۽ ان سان گڏ اهو به ٿو ڏيکاري ته ان وقت غريب طبقي جي حالت ڇا هئي ۽ ان جو سماج ۾ مقام ڪهڙو هو. کيس ڪو پڇندو به ڪونه هو ۽ ان کي ڪو به سماجي مقام ۽ برتري حاصل ڪانه هئي.

سندس نقلن مان اهو به ظاهر آهي ته انسان کي خدا اختيار ۽ ارادو ڏئي پيدا ڪيو آهي. کيس عقل ۽ فڪر عطا ڪيو اٿس، کيس تدبر ۽ تفڪر جي دعوت ڏني اٿس. انسان جي ڪنهن به لغزش لاءِ فطرت جوابدار نه آهي پر خود انسان ان جي لاءِ جوابده آهي، فقير جي آڏو گوشه نشيني ۽ قسمت تي ڀاڙي ويهڻ زندگيءَ کان گريز آهي، جا زندگيءَ جي حرڪت ۽ جدوجهد کان فراريت آهي. بهشت ۽ دوزخ انسان پنهنجي لاءِ پنهنجي عملن سان ئي تيار ڪري ٿو. ڇو ته هي زندگي مڪافات عمل جو ميدان آهي، جو ئي پوکبو اهو ئي لڻبو.

وتائي فقير انسانن جي عذاب ۽ ثواب واري ذهنيت جي پوري قلعي کولي آهي ۽ ملائيت جي پڻ انهيءَ وٽ رسمي ۽ ظاهري صفائي ۽ پاڪائي آهي، ۽ وٽس اهڙا قائدا آهن، جن سان هو بهشت ۽ دوزخ جي تقسيم ٿو ڪري، ۽ هزارين لکين ثواب ٿو ورهائي ۽ محض کين چند رسومات تائين محدود رکيو ٿو اچي. جنهن ڪري منجهانئن اسلام جو صحيح تصور ۽ خدا ترسي ۽ فطرت شناسي ۽ صحيح تقويٰ جو مفهوم فوت ٿي چڪو آهي. ان تي جرح ڪئي آهي ته زندگي جو مقصد محض اهو نه آهي ۽ نه وري عبادت جو اهو مفهوم آهي. هن انسان جي ذهن کي چئلينج ڪيو آهي ته هو انهن سطحي مسئلن کان مٿي ٿئي ۽ زندگي ۽ ڪائنات جي عالمگير ۽ الاهي تصور کي سمجهي، جنهن ۾ ئي سندس حقيقي عبوديت ۽ دائمي خير جو پهلو سمايل آهي. سندس نقلن ۾ عمل جي جهلڪ آهي زندگيءَ جي حالت ۽ حرارت موجود آهي. سندس آڏو زندگي نهايت ئي وسيع مفهوم رکي ٿي. انسان جو فرض آهي ته هو ان کي سمجهي ۽ خدا شناسي پيدا ڪري. ان جي فقير ابتدا انسان شناسي ۽ انسانيت پيدا ڪرڻ سان ڪئي آهي ته اول انسان کي مڪارم اخلاق پيدا ڪرڻ گهرجي ۽ پوءِ انسان دوستيءَ کان مٿي چڙهي خدائي صفتن سان متصف ٿيڻ گهرجي.

سندس هر نقل سماج جي اخلاقي قدرن جي به جهلڪ پوريءَ ريت پيش ڪن ٿا، جن ۾ فقير ڄاڻايو آهي ته عشق و محبت کي انسان صرف پنهنجي جنسياتي جذبن تائين محدود رکيو آهي، جنهن ۾ اخلاقي قدرن جو زوال پوريءَ ريت سمايل آهي. هن ان لاءِ پاڻ پنهنجو مثال پيش ڪيو آهي.

فقير صاحب جو هر نقل هڪ بي بها موتي آهي، سندس نقل انسان جي معاشري ۾ ضرب المثل جي حيثيت رکن ٿا ۽ سندس نقل اهي الماس آهن، جن جي ڪا قيمت ڪٿي ئي نٿي سگهجي. سندس نقل نه صرف ان وقت جي معاشري جي ترجماني پوريءَ ريت ڪري رهيا آهن، پر انهن کي اڄ جي حالتن تي پڻ چسپان ڪري سگهجي ٿو، سندس انداز بيان شسته ۽ شائسته آهي، مجموعي طور چئي سگهجي ٿو ته وتائي فقير جا نقل ان وقت جي سماج جي رسم و رواج، مادي ۽ روحاني قدرن، انسانن جي شعور ۽ ذهن جي بي راهه روي ۽ حقيقت کان بي تعلقي، سرمايه داراڻه نظام ۽ مذهب جي تعميري نظام جي جاءِ تي پيدا ٿيل فرسوده ۽ بيروج رسمن، زر سان محبت، انسان جي عدم مساوات، معاشي تڪليفن ۽ طبقاتي ڪشمڪش جي چٽي تصوير آهن، اميد ته جلد ئي فقير صاحب جي حياتي متعلق پڻ ڪجهه انهن ئي صفحن ۾ عرض رکبو؛ هن کي ان جي تمهيد سمجهڻ گهرجي.

ويا سي وينجهار، هيرو لعل ونڌين جي،

تنهين سندا پويان، سيهي لهن نه سار،

ڪُٽين ڪٽ لهار، هاڻي انهي ڀيڻئين.

(شاهه)

 *--------------*---------*


(1)  يني شيخ فضل الله نوري

(2)  ” محمد عليشاهه

جراثيم  Mecrabesi

(1)   Browne: the political poetry of modern Persia pp. 218-220

(1)  يعني جمهوريت

(1)  Browne: the political poetry of modern pesia pp. 183-184

(1)   محمد اسحاق: سخنوران ايران در عصر حاضر جلد دوم چاپ اول چاپخانہء دهلي 1351 هجري ص: 90-91

(1)   اسحاق: سخنو ران ايران در عصر حاضر ص ص 227-228

(2)   Parasite؛ مفت خور

(1)   اسحاق: سخنوران ايران در عصر حاضر ص ص 66-67

(1)  نظم ۾ آيل نالا اسلام کان اڳي جي ايراني بادشاهن جا آهن. پورا ندخت راڻي آهي، جنهن اريان تي حڪومت ڪئي_ سندن مفصل احوال فردوسي جي شاهنامي ۾ آهن. (بيخود)

(2)   اسحاق: سخنوران ايران در عصر حاضر ص ص: 61-63

نئون صفحو --  ڪتاب جو ٽائيٽل صفحو
ٻيا صفحا 1 2 3 4 5 6 7 8  9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19
هوم پيج - - لائبريري ڪئٽلاگ

© Copy Right 2007
Sindhi Adabi Board (Jamshoro),
Ph: 022-2633679 Email: bookinfo@sindhiadabiboard.com