زبانِ سبزه خود روي ارضش
شهادت نامہ از بر کرده بيغش
همين تابد بر آن مضجع چنان نور
کہ دروي شعشعہ مهر است مستور
دعا را استجابت خا کدانش
هميشسہ روح قدسي ميهمانش
هر آن سائل کہ بر درگاس تابد
دهن نا کرده وا مقصود يابد
و ديگر؛
درگاهه مظهر جلال و جمال، گزين ثمره شجره طيبہ آل،
صاحب المناقب المتعال، سيد محمد جمال است، کہ
گنبدش صندوقچہ نقد نزول رحمت باري، و مرقد امجدش
کعبہ مقصود اهل زاري.
نہ آنجا آهک و گچ راست تخمير
سراپا يافتہ از نور تعمير
درين درگہ کہ فرض آمد عبادت
ملک بر انس ميجوبند سبقت
بود روحش ز روح القدس بيشک
بود نورش بنور، ايزدي يک
براي زائرانش رحمت حق
رسد هر دم ازين سطح معلق
و ديگر:
طرف دست چپ اين گنبد رفيع و درگاهه منيع، آستان
کروبي پاسبان شيخ عيسيٰ لانگوتي (4) است، کہ
چبوتره، مشرف باغات ساموئيش (5) درارتفاع فلک سا
ست، و نظاره گيان را براي فرحت عوض جنت الماويٰ،
مدنظرش همه زمين سبز، و تالابہاي آب و نغز.
صفاي وقت سياران آن جاي
ز سيرِ خلد افزون عشرت افزاي
مسرت را اگر شارع وسيعي ست
تماشا گاهش اين صدر منيعي ست
بود آن چوتره اندر تجلا
بگاهِ سير پهلو کوبِ سينا
چنان بارد صفا زان جاي عالي
کہ روشن تر ز صبح است آن حوالي
تو گوئي رنگ گل را آب داند
و زان هر خشت او را تاب داند
بہر سو در زمينش سبزه رستہ
رياحين در رياحين دستہ دستہ
در ختان زير اين کوه خرد شور
ز نخل وادي ايمن افزون نور
در هر ماه چہاردهم (131) وبيستم اين جا جمع
عاليشان صورت انعقاد مي يابد کہ نظر ها را هجوم
تاشاي مه رويان از هوش ميخرد، و پيرهن شکيبا بوتن
مي درد، جوانان عشرت دوست همہ مغز خالي از پوست،
تمام روز در باغات مي بجام گل خورند و آتش در
آشيان بلبل زنند.
بتانِ گلبدن دفر رنگلالہ
بکف دارند از صهبا پيالہ
بگيسو دام صيدِ خلق تابند
چو صيادان بہر سوئي شتابند
بہر سوئي خرامان دلبري چند
جهاني را کشند و ناشکيبند
گروهي گلبني را کرده ماوا
بجامِ گل همي نوشند صهبا
گروهي ديده نرگسهاي بيمار
خلد در خاطر شان چشم خمار
يکي در رنگ گل باخنده ناز
يکي در بيخوديها مستي آغاز
يکي غلط بروي سبزه چون مست
يکي در دامن دلدار زد دست
يکي خواهان دور جام باقي
يکي را دست در آغوش ساقي
يکي را در ترنم نغمه اي چند
همي سوزد بر آتش همچو اسپند
برهمن را در آن جاتيت بت ياد
کہ هوشش رفت اين جا جملہ برباد
صنم از خاطر سبزان هندو
هجوم رنگ گل کودند يکسو
اگر مدهوش راز آهن حصار است
در اين جا گرداه ميگسار است
بيا ساقي علاج کہنہ در دم
بکش گلگونہ اي بر روي زردم
الحاصل! چون محبوبہ مهر متوجه کاشانہ سپهر شود و
وقت عصر کہ عصر روح قلوب است در رسد، خيل خيل
خوبان در، اينجا بساط عشر گسترند، و زنگ الم از
آئينہ خواطر پاک نمايند، ماشا اللہ! اين وقت را
توصيف ياراي خامه نيست، العظمت للہ! اين حال را
تعريف قابل تسطير نامه، نہ صحبت حالي است نہ
معاملہ قالي.
اي نظر بازان گلي ز اين باغ عشرت چيدني است
طور اسرار است تجلي گاه حق را ديدني است
و ديگر: گنبد منبع ارشاد، سربسر نور سداد، صاحب
کرامات خداداد، و واسطه فنوح ابواب کشاد شيخ حماد
جماد (6) ات کہ زينش بفيض بر فلک ممتاز، و روضه
انورش خلوت اهل راز، داروي درد مندان خاک او، و
مقصد اهل مقصد ارض پاک او.
چنان از فيض ارض اوست آباد
کہ در دم هر غمين را ميکند شاد
فضاي پاک او را نور ايزد
(132) هميشه بارد از چرخ زبرجد
دماغ آباد از بوي زمينش
مگر بستند اندر مشک چينش
بنا کامانست هر کام از در او
مشرف بر ارم هر منظر او
فضاي آسمان در صفحه اش تنگ
هواي خلد اين جا باشدت ننگ
”مسجد مکلي“
(7) کہ فيضش در تمام کوهساري آنجا است، و بيننده
را بلا اهمال مظهر انوار هُدا ست.
يک طرفش قاضي عبداللہ (8) وارستہ ماسوا،
گنجينہ دار، نقد علوم غيبي، واسطه ادارک فيوضات
لايربي است، کہ آخر روز خميس هر هفته، معلمان
بخورد اطفال، مکتب بزيارت آرند، و استدعاي کشف علم
کنند. بوالعجب هشري از قيامت قامتان، بر گرد مزار
متبر کہ اش نمايان، و طرفہ نشري از قيامت قيامتان،
بر گرد مزار متبر کہ اش نمايان، و طرفه نشري از
قيامت قيامتان، در عين سعي بطوف درگاهه آن صفا کيش
عيان. مگر آسودگان خاک از داغ، سوختگان حسرت
ديدار، شان پنبہ در گوش دارند کہ نمي شنوند، يا در
حلاوت مردن بغمزه مہ رويان خود را فراموش کردند
کہ نمي بينند. هر ماه بشادي آزادي از کسوف بند
مکتب بباليدگي، بدر منير، و هر گل از شوق تحصيل
رنگ هنر بقرات سيپاره بغلي از بلبل سبق گير.
بہر سوئي بتان، اَلف قامت
بر آغازند حشري با قيامت
عجب گرمي نہ گردد بعث آن دم
کہ صور هوي سيارانست پيهم
بماند تا دمي آنجا سلامت
معلم در مناجات و عبادت
بجيم زلف پر پيچ و شکن شان
نہفتہ خال تخم سنبلستان
سواد سرمہ پيمان بند گشتن
خط ريحان سند بہر شکستن
چو بيند صاد ديده عين عاشق
رود تا قاف از خون غين عاشق
بديدند همد گر آن خيل جنت
چوطا انگشت بر ديده ز حيرت
ز نون ابروي شان چشم بد دور
کہ دارد نقطہ خال ديده حور
پريزادان بلاي دين و ايمان
خرام شان بہار، صد گلستان
بنام حق عجائب صحبت آنجا ست
نظر تا وا کني يک حشر پيدا ست
دهان هر يکي نہ اشعار حالي
شکر جويش مَيء ذوق هلالي
پي تشبيب ذوق نکنہ سنجان
کلام شان فصاحت ريز سحبان
غزل خواني خيل حور زادي
پئي عاشق مسرت مستزادي
پي تقطيع غم شد بس کہ مشتاق
نصاب بيخودي در دست عشاق
چو بکشايند لب در بيت بازي
شود قربان روح فخر رازي
چسان ”قانع“ جوابِ شان تواند
مگر ترجيع بند نالہ خواند
و جانب دويم، رانک جام نظام الدين، (9) کہ
چبوتره مشرف زمين مابين ”تتہ “ اش، رصد بندان
زيچ مسرت را ارتفاع مرغوب، و بام بي گنبدش آسمان
سيران والا همت را انتعاشي مطلوب
بر او گر کس رود بہر تامشا
بود مهرش چو مرغ رشتہ برپا
بہ نقش سنگهايش ديده فرهاد
عجب نبود رود شيرينش از ياد
خرد را در چہ حيرت فگنده
کہ چون استاد زينسان سنگ کنده
صفاي سنگهايش ديده يک يک
ميان يشم و مرمر باشدم شک
بود از ارتفاعش چرخ اخضر
بہ چشم منصفان صد سنگ کمتر
کف بناي او را ماه و خورشيد
بگفت احسنت و چندين بار بوسيد
اگرچہ بر زمين اين آسمان نيست
ولي از روي رفعت کم از آن نيست
درپائين، تالابي خوش آب، رشک جلوه سيماب است، کشتئ
هوش آنجا تباهي شود، و مردمک ديده مردم آبي گردد.
درختان دور آت تالاب خوش آب
زمرد را بہار از کان سيماب
و ديگر:
حضرت رفيعه سنيہ، مظهر انوار قدسيہ، مهبط اسرار
روحيہ، مشعر آثار رحمت الہٰيہ، پير شيخ جيعہ است،
کہ فيض زيارتش مشرکان را از لوث شرک پاک سازد،
موحدان را فرس در مضمار هويت احديت تازد.
صفائ صحن او با دشت خضرا
نمي سنجد بيک پلہ تمنا
فضايش نور را ز آنسان کند فاش
کہ نبود مهر را نوري چو خفاش
کسي گر سايد آنجا جبہه گاهي
بريرد نورش از رخ تا بماهي
چراغش را بشب از ماه روغن
”چراغِ مکلي“ است نامش باين فن
اگر سايل بر اين در رخ بسايد
مرادش پيش از نيت بر آيد
شب دوشنبہ هر هفتہ آن جا خلايق گرد آيند، و تمام
شب فيض زيارت پامرادش يابند، علي الخصوص شب دوشنبہ
اول ازماه، غريب مجمعي صورت گيرد، درويشان مست ذکر
دوست صحبت سماع آغازند، و صوفيان همہ مغز خالي از
پوست بيخود بوجد تازند، دابره ماه اگر بر آتش شفق
بنہند، بنواي دف نوازنده هاي او نرسد و دف خورشيد
اگر بدست زهره کوبند، هم آوازهاي يا هوي موحدانش
نشود
بنام دوست از خود رفتہ اي چند
بر آتش گرم و جدان همچو اسپند
(134) ... ... ...
... ... اين زمين بالفرض باشد
زمينش را نباشد فرش کاشي
بود نور خدا ز اين رنگ پاشي
فايء وقت را نازم بر اين خاک
کہ حيران است اندر وصفش ادراک
بود هر زاير اين جا ز استفاده
پيء راهِ هدايت راست جاده
نہ گردد هيچگہ سائل از اين در
مگر با شاهدِ مقصود هم بر
در شب برات مجمعي غريب تمام آن جا منعقد شود .. کہ
محاسب خرد از کميت روحش الکن، و ضابطہ عقل در
انداز فتوحش بي سخن، فلک را خورده انجم نثار مقدم
زائرانش، و ملک را انفاس قدسي مروحہ تفريح
مجاورانش ”جوزا“ حمايل بکف درختمہ خواني: و
”پروين“ بخضوع دل در اشک افشاني، در پيالہ بلورين
ماه قهوه شير و نبات جهت تري دماغ شب بيداران، و
در ابريق زرين خورشيد آبحيات براي وضوي سحر خيزان.
در آن شب کو بقدراست از قدر بيش
بخدمت مي نہد گردون سرِ خويش
بخدمت بس کہ اندود است تکميل
فروزد هر طرف ز انجم قناديل
بفرش چاندني فراش مهتاب
صلا داده پي هر شيخ و هر شاب
برات کامهاي خلق آن شب
ازين درگاهه والا ميدهد رب
و ديگر:
مقبرهء منورهء قاضي الحاجات رفيع الدرجات،
برآرندهء مرادات پير آسات (11) است، کہ شمع مشهدش
را روح الامين پروانہ، و زمين حواليء روضه اش را
دل ارباب ايقان دانہ.
نہ آنجا حاجتء زاري بسائل
کہ بي نيت بود حلال مشکل
تو گوئي اندر آن درگاه انور
بود جاروب کش مهر منور
معطر ارضش از ارواح قدسي
ملک با آدم آنجا هست اِني
حربش کعبہ زوار باشد
کز آنجا (135) نور حق هرگز نہ پاشد
کند هنگام مدحش شخص خامہ
دمادم با حرم تبديل جامہ
عقب اين درگاهه آسمان ساي، چشمہ ايست از سلسبيل
فرح افزاي تر، کہ در عين مابين کوه بدان پاکيزگي و
صفاي دريا چہ، مثل آن جا هيچ جا نيست، وسائِہ آزاد
درخت در آن ظل رحمت لايزال.
خميده قامتي در رنگ پيران
مگر خضر يست بر حيوان نمايان
پيء تعظيم اين درگاهه ساطع
قدش خم يافته آندر تواضع
زبس بار طراوت فرق او خست
براي مصلحت گرديده خود پست
ز بس خم يافته اندر عبادت
شده خود صورت محراب طاعت
شبي بست و هشتم ماه شعبان، آنجا مجمعي برگزيده
مقرر، و تماشاي غريبہ معين. جاونان عشرت توامان،
هر سوخيل خيل شتابان، گرم شغل آتشبازي، و مرادان
مسرت پياران، هر جانب جوق جوق خرامان، هواي لعب
طرازي. چرخي بر قبر آن افروختگي نيست، کہ چرخي دست
لعبت بازان اين سر است. و هواي شهاب را آن تاب
نيست، کہ هوائي افروختہ باران اين تماشا را پيدا
ست، مهتابي ماه را در آن شب نوري نباشد، و پُلجري
ثريا را در آن مقام روشني نبود. روشني کہ از
دوپهري انجا خيزد، شمس را درسما ميان وسط النہار
نہ باشد. و فروغي کہ نيلوفري آن را انگيزد، در
چرخ نيلوفري رنگ هرگز نبود.
بود مهتاب آن شب چرخي دست
کہ گردون بہر سير اندر هوا بست
هواي اختر دنبالہ دار است
دو پهري مهر مابين، نہار است
ثريا پلجريء دست گردون
کہ تابد بر کف جو نان، موزون
غلط گفتم پئي موسيٰ نگاهان
بود نورِ تجلي جلوه افشان
از عجائب اتفاقات، زمين مابين نرد بانہاي هر دو
اولياء اللہ تالابي است، در ايام برسات مملو از آب
حيات. و هر گاه آب اين تالاب با آب تالاب ”شيخ
جيه“ بطغياني آميزد، گوئي تسنيم از کوثر خيزد، يا
کوثر از تسنيم مي ريزد.
از اين تالاب سازم حرف چون تر
دهانم پر شود از آبِ کوثر
طروات ميکند گل از بُنانم
سخن چون در صفاتِ او برانم
بيان را مشربِ صافي دهد رو
شوم چون در صفايء او سخن گو
فروزان بر کنار اشجار موزون
نشانِ قدرت وهاب بيچون
سر افرازان چندي رنگ مينا
(136) فروغ شانست پهلو کوب سينا
قلم فواره شد ز آبِ زمرد
ميداد اينک دهد تابِ زمرد
بآب درگر بايد زدن حرف
کہ دل بگداخت اندر آب چون برف
بيا ساقي بده يک جام لب ريز
کہ فرصت را فرس شد برق مهميز
بر اين تالاب پليست معبر ايام برشگال، کہ جوق جوق
جوانان سيار، و امردان آئينہ خسار، چون بہ سير
مکلي شتابند و يا بر گردند، اغلب از اين پل گذرند.
بولاعجب مجمعي رو دهد، و غريب اجتماعي مشاهده
گردد.
پل مستان بکابل مي شنيدم
پل بہ زان براين تالاب ديدم
خرد معذور پالغزي بر اينپُل
کہ آبش رنگ گل و اين بال بلبل
حقا و بہ عزت اللہ! کہ هيچ مکاني در جهان بہ ازين
نشان نباشد، هوش از دينش مي پاشد، و خود سر حيرت
ميخراشد. از غرايب کيفيات بر آن تالاب، رانک خسرو
خان (12)، است، و چپ و راست مغرب رويہ اش، بالاي
کوه مشرف بر آب نشيمنہاي متعدده عشرت افزاست، کہ
زبان در صفات هر يکي بعجز آشناست.
رسد ابن جا اگر ارواح قدسي
شود با زمره سيار انسي
بنام ايزد چہ نيکو جائيگاه است
فضايش جملہ پاکيزه نگاهه است
در اين جا فرض باشد باده خوردن
ز دل زنگِ تکدرها ستردن
بيا ساقي يگان جامي عطا کن
مرا از من براي حق رها کن
جهان پُرشد ز اهلِ شطح و طامات
خرابم ساز از روي کرامات
طپيدنہاي دل بالِ پري کن
مرا از چشم من يکسر بري کن
نخواهم کنج عزلت همچو زُهاد
بده جامي ز خويشم ساز برباد
ازين هستي کہ نبود غير تهمت
مرا فارغ نما ز امداد همت
مغني يک نوايء بيخودي کن
اگر نالہ نميداني حُدي کن
بسر شوق حجازم کرد تاثير
باهنگي کہ داني ساز تدبير
نہي بر لب اگر يک لحظہ ني
رسد در گوش من آواز يا حي
سخن در بيخوديها محو کردم
بصحو و سُکر خود را صحو کردم
و ديگر: جاي است چار ديواري، و درو چند قبر،
باِعتقاد عالم اناث آن را جاي ”شاه پريان“ نامند،
کہ روز خميس هر هفته هجوم زيارت زنان، پري طلعتان،
آنجا، محشر طاقت نظار گيان ميشود.
رود گر هوش آن جا صورتِ طير
بريزد بال قدرت را گهي سير
پري رويان بلايء دين و ايمان
(137) در آن جا هر طرف محشر خرامان
فرو هشتہ برو جعدِ معنبر
بود پيچيده بر گل سنبلِ تر
نگاهِ شان نمي دارد يک انداز
گهي شوخي گهي عشوه گهر ناز
بچشمانِ سيہ غارتگرِ هوش
کمان زه کرده از ابروي تا گوش
زمزگان چنگلِ شاهين کشاده
بصيدِ مرغِ دل هر حور زاده
زخالِ کنجِ لب تا حرف رانم
بريزد مشک از نائي بنانم
لب شهدي (است) شان را با تکلم
حياتِ خضر در موجِ تبسم
دهن دارند ليک از هيچ تعبير
دهن پر ميشود در وصفش از شير
رخِ شان را مسي بالاي دندان
تنک ابر از تہِ پروين نمايان
نباشد رنگِ پان دورِ دهن را
چکد آبِ عقيق ابن جا يمن را
نکو خالي بر اين چاءِ زنخدان
گزيده خضر جا بر کُنج حيوان
ز رشکِ غبغبِ لالہ عذاران
بگوُئي مهر گشته تنگ ميدان
نگارين دستِ حورانِ خرد شور
پيء دل بردنِ عاشق قوي زور
چہ گويم در صفاتِ ساعدء شان
کہ باشد در صفايش عقل حيران
بلور و يشم را اين تاب نبود
عديلِ رنگِ او سيماب نبود
کمر چون موُي شان هنگامِ رفتن
بود از ناز اندازنشستن
بياضِ سينہا را نيست پستان
حبابِ خواستہ از آب حيوان
گهي توصيف دلچسپي چہ ناف
سخن پرواز کرد از قاف تا قاف
لب اندر وصف دارد خوف احراق
کہ نخل واديء ايمن بود ساق
پيء موسيء نگاهانِ نہاني
رسد ز اين پس صداي لن تراني
قلم اين جا رسيده
رفتہ
از دست
کہ مرغِ هوش را هم بال بشکست
باين پيرايہ حسن آن مليحان
قوي دست اند اندر غارتِ جان
نباشد رفتنِ شان جز برِ دل
فداي خاکِ پاي شان سرِ دل
يکي در گوشہ آهنگ آشنائي ست
بيادِ دوست سرگرمِ نوائي ست
يکي را خندهء سرشار بر لب
يکي را ذوقِ ديدِ يار مطلب
يکي را از حيا بر رو نقابي
نہفتہ در سحابي آفتابي
رود آنجا کسي گو را هوائيست
شهيدِ عشق را خوش کربلائيست
”قانع“ کيست کہ درتعريف اين مقام لب کشايد، بدا
انسان کہ اهل دل گوبند شايد، ماساء اللہ! اگر کليم
برين کوه شتافتي، نقش طور در دلش جا نيافتي، سبحان
اللہ! اگر موسيٰ بر اين جبل گذشتي، از صحبت خضر
دل پاک شستي ندانم زمينش ارض بطحا است يا واديِ
ايمن، نشناسم خاکش صفحہ سيمائي يا کان يمن. اگرچہ
همہ ايام مهبط نور است، و منشاي کيفيت و سررو علي
الخصوص صفائي کہ در موسم باران در آن نزهتگاه
عيان گردد، ياران را ياد کشمير از خاطر محونمايد،
هر کہ ديده و گلِ نظاره (138) ازو چيده، استماع
سخنم را شايد.
شود گر تيرگي اندر هوا جمع
فروزد سبزهء تر در رهش شمع
برنگ آميزئ ابرِ مطراش
شفق شنگرف ساي و برق نقاش
بوقتِ بارشِ باران در اطراف
هوا را جامعه بر تن از سري ساف
نہفتہ دلبرانِ سبزه تر
رخ اندر او و ني شير وشکر (؟)
چہ گويم وصفِ چرخ سُندروسي
بسر پوشيده پيري شال طوسي
زاهدان را هوس خلد برين از دل زدايد، عابدان را
فيض زيارتهاش بکعبہ مقصد رساند. هر سوسبزه زار
رشک جنت الماويٰ، و هر جانب چشمہ سار بمرتبہ اي
از رود بار اعليٰ. موج خيزيء طراوت سر زمينش گلشن
خيال را خيابان، و طرب ريزي نزهتء آب وخاکش حوصلہ
عيش را گل بدامان. هوايش لبريز نشہ سرور، و صفايش
موجع خيز کيفيت سور. هر سنگش بہ شست و شوي آب
باران، آئينہ خسار پري رويان، و هر جايش بہشت
نظاره خيل خيل حور طينتان. لطافت را بحريست در
طغيان کہ کشتي دل حوصلہ تکان بہ ساحل نجات رساند.
و نزاکت را شهريست آبادان کہ خاطر پريشان کربت
اندوه را باکل وا رهاند. دست قدرت مگر اين جا از
آستين بر آمد، کہ کارش نسبت بجمع اماکنہ سر آمد.
اگر مغمون درآن جا شتابد، جز بادء کشمير امل در
جام نشاط نہ يابد. و اگر مسموم در آن زمين قدم
نہد، از سمِ جانکاه جسمش پاک رهد. بالخاصيت سيرش
عشرت افزا، و بالطبع ديدنش نور ديدها. خسي کہ در
اين زمين رويد، خار حسرت در دل گلہاي بساطين خلد.
و مگسي کہ بر اين کوه پرد، جامعہ شهدي از رشک
برتنِ زنبور عسل درد. هوايش روح محزونان، و فزايش
فتوح غمگينان. بس کہ اهل اللہ را درو مسکن است،
فيض خاکش همرنگ جنات عدن است. بہشتي اگر بر زمين
است، همين است، کہ خاکش بہتر از چين. طبلہ عطار
اسرار ايزدي است، و آئينہ انوار شاهد سرمدي. ديدهء
بينا بايد و دل مصفا، تافيضي کہ در طينتش مضمر است
دريابد. خاطري فراهم مطلوب، و دماغ سر خوش مرغوب،
تانشاطي کہ در اين گل زمين مخمر است بشناسد. هان
نظار گيان فرصت برق مهميز نگاه است و دير جلو ريز
ميدان افسوس و آه.
(139) زمين کانِ زمرد کوه ياقوت
نظر را آبيار و روح را قوت
دماغِ عيش را زو بوي آمال
چراغِ فرح را نوري ز اجلال
طراوت را بود از بس درو تاب
شرر از سنگِ ريزد صورتِ اب
زمينش بسکہ مي باشد همہ نغز
خورد هوش اندر اينجا سخت پا لغز
زبان در وصفِ اين کوهِ زبرجد
برنگِ پستہ در سبزي ببالد
وزد بادش اگر بر جانبِ آب
حباب از ياسمين گيرد فزون تاب
هوايش گر بروي بحر آيد
زشاخِ خشک مرجان گل بر آيد
چرد گر آهوي چين سبزهء او
برنگِ نافہ خيزد از دمش بو
ختن زاريست هر گامش بخصلت
کمين خاکش بود ”تبت“ بطينت
خراجِ نزهتش شهرِ سبا بود
از آن رويش سليمان مبتلا بود
هر آن مرغي کزين کہ کرد پرواز
اگر کنجشک باد مي شود باز
مسرت را بہاري گر نشان است
زمين قابل او اين مکان است
زهي نيرنگي نقاشِ قدرت
کہ پيدا کرد زينسان نقشِ ندرت
بہر سوُ چہچہ مرغانِ خوش رنگ
کند تاثيرها اندر دلِ سنگ
اگر آيد بفرضاً روحِ فرهاد
درين کہ مي رود شيرينش از ياد
هجومِ سبزهء خود رَو بدانسان
کہ کرده خواب بر مخمل پريشان
گلِ رعنا اگر نازد بگلزار
خَلَد در خاطرش از رنگِ او خار
بجايِ گل درينجا سبزه سير است
اگر آن سرخ محض ابن سبز شير است
رياحين در رياحين رستہ هر سوُ
ز خاکِ خلد باشد طينتِ او
صفا در ارضِ پاکش آنچنان بيس
کہ نظاره ببازد طاقت خويش
دواند ريشہ در ارضش نظاهر
بطفلِ ديده خاکش گاهواره
صفائي کہ آئينہ حيران اوست از در و ديوارش پيدا، و
بہائي کہ خورسرگردان ويست از نقش نگارش هويدا. في
المثل اگر ”ماني“ را صورت مطبوعي عماراتش بخواب
تازد دل از ارزنگ خويش در بازد. بالفرض اگر شخصي
مخيلہ در رواق و منظر هاش عبور فرمايد، صد پيرهن
از خويش بر آيد.
سراپا غرق در نورِ تجليٰ
تہ هر سنگ او طورِ تجليٰ
چہ گويبم وصف اين پاکيزه کوه
کہ بالا خرمي انبوه انبوه
همہ ارضش نشانِ خلد مشهور
دميده سبزه اش از خندهء حور
گلستانِ ملاحت راست طوفان
ثنا خونِ صفايء او هزاران
شفق باليده رنگِ حسنِ هر سنگ
فضاي خلد بر هر درگهش تنگ
دل هواي آن دارد کہ در وصف رانک مرزا عيسيٰ (13)
لبکي تر نمايد بو کہ اين آرزو بہ بمراد دل برايد
طرفه نشيمني کہ ادراک حيرت زدهء بوقلموني صفت
بنايان اوست، و انديشہ محو برجسته کاريء معماران
ويست، بيننده را خرد بيرون در وداع مي کند، (140)
و نشيننده را فرحت يار غار مي باشده چون کسي آن جا
بفراغت چار زانو زند، هر سو صحرا صحرا سبزه نو، و
هر طرف جنگل جنگل رياحين خوش بُو معاينہ کندء نسيم
فرحتي کہ آن جا وزد، نوح نبي بر کوه جودي نبرده
باشد. و ميء آسايشيکہ در آن قصر عالي نوش گردد،
موسيٰ بر جبل طور سينا نخورده باشدء تا نظر کار
کند، هر روز هر طرف عالمي آبادان، و تاديده و
گردد همہ سو جهاني نمايان. از چشمہاي لاتعد و
تحصيٰ عالم آب مرئي، و از جلوه فروزيء حوضها بيرون
از عد احصلي کانہاي سيماب مشاهده.
هر طرف چاه و چشمہ
و تالاب
قلب را فرح ديده ها را آب
وه چہ مردم فريب کانِ حسن
نمک زيب روي خوانِ حسن
سبزها رستہ در ميانہ آب
بر گهايء زمرد و سيماب
علي الخصوص چشمہ ”ناران سر“، و تالاب خوش آب ”بہرا
سر“ است. آب هر يکي در عذوبت رشک ذايقہ نبات، و در
گوارائي شريک چاشنئ آب حيات.
قلم شکر فروشد وقتِ تحرير
زبان طوطي بود هنگامِ تقرير
از جلوه فروزي در وديوار شستہ باران، کانِ سيماب
بال باختہ بيخودي، و از عشرت افزاي دل و ديد، فضاي
خلد آب يافتہ سيرابي جاويدي. دو رستہ دکاکين
محاذي نردبانش، شهر مصر را چون نبات در آب رشک
گداختہ، و آمد و شد خيل خيل خوبان زمين خلخ و
نوشاد را چون کان نمک شور زار انفعال ساختہ،
سنگهاي اين قصر چنان بالاي هم چيده اند، کہ گويا
همگي در قالبي ريختہ اند، و يا همچنين يک لخت
انگيختہ اند.
|