سيرابيء طبع اين گاه در طغيان آمده، مگر سرم هواي
گلگشت ”زمين ميکرا“ دارد، نزهت خاطر بحدي رسيده،
بايد کہ وصف حضرت شيخ عالي بہ آب و رنگ خاص بر
نگارد
”ميکرا“ نام زميني است طمرا، و اسم ارضي است فرح
افزا، کہ سبزه اش با سبزهء عذار مہ روُبان همرنگ،
و بر فضايش فضاي گلشنِ خضراي سما صد پيرهن تنگ؛
غباري کہ از آن زمين خيزد، رنگ طاوسي نمايد، و
شراري کہ سنگهايش انگيزد. بگونہ سندروسي باشد.
خضرتِ آسمان رشحہ اي از تراوشِ رنگِ او، و کان
زمرد عکس آئينہ هر سنگ او (149)، حاصلِ شهر سبا
زکواة شادابي اين مکان، و بهار جنت الماويٰ برات
سيرابيء چنين خطہ والا شان. هوايش عطسه ادابيء
مَلک، و فضايش دلخواه تر از فضاي فلک. آب و سبزه
آن صحن مينو پهن، چنان در هم اميختہ شده است، کہ
گوئي در کانِ سيماب برگهاي زمرد ريختہ شده است.
هنگامِ تحيرر توصيفش کاغذِ پرِ طوطي شايد، و ليقه
مداد سنبل و ريحان بايد. قلم از ني نرگس سزاوار، و
مرکب از مشک اذفر لايق کار. جامعء نشاط اين جا
رنگين شود، و گلِ انبساط درين مکان سبز گردد.
بلبلِ اين زمين از گل بي نياز، و قمريء اين ارض را
سر، نظر باز.
جنونِ اين زمين با عيش جفت است
کہ درهر صورت اين جا عيش مفت است
نه تنها هوش را پالغز اين جا ست
کہ مر شخصِ جنون را سلسله ها ست
اسمي کہ مسما ازو جلوه دهد همين است، زيرا کہ سبزء
اش اميختہ ماي معين است. ارضِ ختن گرد بوي او، و
خاک تبت بطينت بهره ياب ازو. خارش ببويائي رشکِ
گل، و خاشاکش آتش زنهء آشيانهء بلبل، نه دانم گذر
گاهِ پري ست کہ عقل آن جا رَم مي کند، يا مقدمِ
خضر نبي کہ نظر هم درو سبز مي گردد.
”ميکرا“ چيست قطعه اي ز بهشت
ارضِ پاکش همه عبير سرشت
پاک تر از قلوبِ اهل الله
صاف تر از سرشتِ اهلِ فا
خندهء حور جلوه آبش
اسکِ عشاق خاکِ سيرابش
از مينش کہ رنگ مي ريزد
بال حسنِ فرنگ مي ريزد
گر زمينش کہ هست پر فرحت
ديده را قوت و روح را قوت
گر غمين اندر آن مکان گزرد
عيش چون سايه پيش پاش رود
روحِ ”ماني“ اگر رسد آن جا
صورتِ سبزه سرکشد بالا
سبزه سازي چنين کجا باشد
عقل حيرانِ او بجا باشد
در زمرد سرشتہ خاکِ او
لعل هر سنگ پاره پاکِ او
گر سراغِ صفا کسي پرسد
اندرين سبزه زار گو برسد
اندرين مرغزارِ خلد نشاط
خيلِ ارواح گستريده بساط
نشه ها را عروجِ خويش اين جا ست
فرح ها را هبوطِ اين ماويٰ ست
کيثتِ اميد را بهار است اين
دستِ آمال را نگار است اين
سير تجريد آن جا است، و مکان تفريد آن صحراء
مجانين را روي ليلاي اميد آن جا مشاهده شود، و
مجاذيب را جذبہ دوست در اين ارض دست دهد؛ اهل هوش
را صورتِ سکر در آن زمين رخ تمايد.
”ميکرا“ نامش بي وجہ نيست، کہ مايش در سر خوشي
همکاسہء ”مَي“ است. پيران را سيرش جوان سازد، و
جوانان را فرسِ عيش نيکو تازد. سيرابيء ديده آن جا
حاصل، و قلوب اصفيا راخاکش خوش منزل.
تعاليٰ الله عجايب جا.ئيگاهي
بهشتي بر زمين وقفِ نگاهي
ز ارضِ مصر خاکش پُر فراغت
ز خاکِ چين زمين را بيش راحت
درو کاريده تختمِ انس آن قدر
کہ روح القدس مي جويد برو صدر
زمينِ آسمان زا اين زمين است
مکانِ عيش افزا اين زمين است
چنان بالد فراغت سير او را
کہ مرغِ عيش دارد رشتہ برپا
درختانش بگردون سر کشيده
بہ آزادي ازين دنيا رميده
فروزان برگ برگش از تجلي
مکانِ حيرتِ ارواح قدسي
بسايہ ظلِ رحماني کشيده
برفعت سدره را دامن دريده
(150) رسد موسيٰ اگر بالفرض آن اجا
تجلي را کند صرف تماشا
تي اين جا فرض اهلِ ديد باشد
کہ جا يش جاي خوش لغزيد باشد
بيا ساقي بده جامِ رحيقي
حبيبي مشفقي نيکو صديقي
سرورِ سينہ نورِ ديدهء دل
انيسي همدمي جلالِ مشکل
رفيقي گرم جوشي مهرباني
عزيزي آشنائي رازداني
کيرمي صاف قلبي نيک خوئي
بهارِ لالہ رنگِ مشک بوئي
نگاري غمگساري يار غاري
همائي بازِ عشرت ها شکاري
تجلي زارِ طورِ چشمِ بيان
بده ساقي بگردان جامِ مينا
مُيَم ده مَي کہ آشفتہ رايم
بزنجير خرد پُر خستہ پايم
خرابي مي کند در سينہ
ام دل
توئي ساقي مرا حلالِ مشکل
بمستاني ز هستي اک رستہ
بمحزونانِ بالِ دل شکستہ
بخون اسکانِ سرگرمِ محبت
بدل خستان ترک و تازِ محنت
يغم کيشانِ اقليمِ محبت
بدل زيشانِ تسليم محبت
بپايء آبلہ پردازِ کربت
باشک چہرهء غم تازِ کربت
بمحشر طينتانِ سينه صد ريش
بملکِ بيخوديها رفتہ از خويش
باشک آبادِ رخسارِ يتيمان
بداغِ کہندهء
خاطر حزينان
بجوشِ عشق بر مجنون سرشتان
برويء تابہء
فرقت برشتان
برنگِ رويء عشاقِ بلاکيش
بمحنتہاي هجرِ فتنہ انديش
بمزگان خاريء اشکِ محبت
برنج و زريء اربابِ محنت
بقلبء عاشقان صد چاک در پوست
بمرهم کاريء نظارهء
دوست
بہ آه چاک جيبِ صدر بيابان
بهوئي برق ريزِ صد گلستان
بسينہ صافيء پيرِ خرابات
بہ آهنگِ خوشِ اهلِ مقامات
بصافي مشر بيهايء ختمِ مَي
بدرد افزائيء قالِ لبِ نَي
بوالا دستيء مينايء رنگين
بفرحت باريء صهبايء مشکين
بجوشِ عشرتِ دورِ پيالہ
کہ از کوثر بود نوشش حوالہ
بحقِ سرخوشانِ عالمِ آب
ز خود رفتم مرا در ياب درياب
بلايء ما، مني مائيء ما شد
ندانم اين ستم بر ما چرا شد
بده جامي از آن مائي کہ ما را
ازين قيد آورد بيرون سراپا
مغني بر شکن گوشِ ترانہ
بگوشم ده نوايء عاشقانه
تنِ من تن تنت را آرزو مند
هوا و حرفتِ اندوه تا چند
مغرب رويہ_ اين مکان، درگاهه والا جاه عاشق رباني،
مظهر الطاف سبحاني، شاهباز آشيان وحدت، شمع شبستان
قربت، مشرق انوارِ جلالي و جمالي، پير شيخ عالي
(16) است، کہ فقيرانِ درش بشاهان هم کلاه و سنگهاي
آستانش در نوُر رشکِ مهر و ماه، جن و اِنس را مرقد
امجدش قبلہ، و وحش و طير را ارض اقدسش کعبہ.
فلک خدمت گذرِ آستانش
ملک با صدقِ نيت پاسبانش
شرف دارد زمينش بر سماوات
هجومِ نور افزون تر ز جنات
جبين سايء درش خورشيدِ انور
چو يثرب خاکِ پاکِ او مطهر
ميانِ صحنش از انبوهِ انوار
نہ باشد ماه و خور را رونقِ کار
تعاليٰ الله زهي پاکيزه درگاه
کہ نورِ اوست وقفِ چہرهء ماه
نه حاجتمند را آن جا ست زاري
کہ بي نيت کشد کارش ز باري
زبان در وصفِ مدحِ اوست کوتاه
بکوهي چون توان آويختن کاه
نوش زايران، و براي خرج مجاوران آن جا چاهي است،
از زمزم متبرک تر، و از چشمہء
عيونِ اهلِ صفا انور. بس کہ آبش هم چاشنيء شکر
است، در عرف نامش ”کہد سر“
است، در اندازِ (151) عمقش مساحِ انديشه حيران، و
بر لب فرحت بارش ضابطِ خر نگران. يوسف دلوکش آن
چاه خوش آب استو، و خضر سقائ آن چشمہء
خوش تاب. آب حيات برشکش در ظلمات نهان شده، و زمزم
بغيرتِ شيرينيش شوري بهم رسانيده.
نکو چشمہء
مهر طلعت بود
کہ از ديدنش دل بحيرت بود
همي تابدش آبِ سيماب وش
چو آبِ دُرش نيست در ظرف غش
گوارا تر از نوشِ آبِ حيات
تو گوئي کہ بگداخت اين جا نَبات
شکر را خود اين ذايقہ ياد نيست
بہ آب اين صفت جز خداداد نيست
نَيء را کہ سازند ز آن آب تر
نوايش دهد چاشنيء شکر
درختانِ آزاد بر دورِ او
چو سروند بر پا ستاده نکو
سر افراختہ بر سما هر يکي
چو طوطي بود در صفا هر يکي
برِ طوطي از برکِ شان منفعل
بود ريشہ شان محکمِ مرزِ دل
خنک تر هوا در تہ هر شجر
نسيم بهشت است نازل بسر
صفائي کہ آن جا نمايد مہ ام
بود دست در دوش بيت الحرام
مشرق رويہ،_ اين زمين، ارم تزئين، در شعاب؛ جبل
غارهاي متعدده جاي اعتکاف اهل الله، و کنجِ عزلتِ
تارکان ماسوي الله است.
کشد گرکس در آن جا اربعيني
بود در معرفت صاحب يقيني
کہن پيران از دنيا بريده
چو مردم يافتندش پاک ديده
برنگ اشک اندر چشم مستور
در آن جا صاف قلبي چند مسرور
بفلبِ کوه چون دل اهل وحدت
همي دارند با دلدار خلوت
خدارا طالبي خونين دلي چند
ميانِ سنگها چون لعل خورسند
وهمچنين جاي برستش هنود، بر سر چشمہء
خوش نمود، محلِ مجاهدات جوگيان، و منزل رياضت
سناسيان است.
بخاکستر نشستہ همچو انکِشت
شرار شوقِ دلدارند در کشت
بعرياني سرِ شان بستہ آهنگ
برِ شان جامہء
خاکستري رنگ
ز بس در آتشِ شوقي برشتند
شرار آسا بخاکستر نشمتند
صنم در سنگها بنموده ماويٰ
بر اين آزادگانِ ترکِ دنيا
بسي از خستہ خاطر هاي آن قوم
ميانِ غار ها دل بستہء
”هوم“
در دامانِ اين کوه بهمان ذات شهر و اماکن مسطور،
يگان جبل پاره ايست در ارتفاع بہ آسمان توامان؛ و
بالايش مرقد ارشد واقف اسرار لاريب، پير غيب است،
کہ هر سال مجمعي غريب آن جا حسنِ انعقاد يابد، و
احدي از شيخ و شباب پير و برنا در شهر نباشد کہ در
آن مجمع نہ شتابد. از جملہء خواراقِ آن مجمعِ
خلايق، وقوع بارش است، در روز فيض اندوز مجمع.
خرامان روز مجمع پير و برنا
بديده بستہ نيرنگِ تمنا
بود ابر از هوادارانِ اين در
کہ روزِ مجمعش بارد در اکثر
در آن روزي کہ فرحت را زمان است
جهان را ابر بر سر سائبان است
سحاب آن روز سقائي کند بيش
طراوت نذر بيرون آرد از خويش
زمين سبز و جبل سبز و هوا سبز
چگونہ مي نسازد ديده را سبز
(152) دل مي خواهد کہ بسير طغرلباد شتابد، از آن
گل زمين مينو آئين فرحتي يابد، هان تماشائيان جوشي
و مستمعان گوشي
نه تنها ديده خواهانِ تماشا است
کہ دل بر سيرِ او گرمِ تمنا است
هيونِ هوش اگر امداد سازد
تواند دل دمي بر سير تازد
رفيق راهِ اين سيرم شود مُي
دليلِ کاروانِ دل بس است ني
بيا ساقي دمي آبي کرم کن
بيا مطرب علاج کہنہ غم کن
بيا ساقي بگردان جام مي را
بيا مطرب نغمه آر ني را
بيا ساقي بيفگن شورِ قلقل
بيا مطرب نوائي ده چو بلبل
بيا ساقي بهم ده آتش و آب
بيا مطرب بزن تاري بمضراب
زمين ”طغرل باد“ (17)، عشرت بنياد، کہ خاکش
بسيرابي بر کشمير تفوق دارد، و هوايش بشادابي
برابرِ مطير سبقت مي آرد. صبحش را سوره ”والشمس“
تفسير، و شبش را ”آيات نور“ تعبير. ماه از آن جا
استکسابِ نور کند، و مهر آلايش تکدر از آن زمين
دور نمايد. شام عريبان را صبح اميد آن جا هست، و
سحر شب بيداران را مهر از آن سو پيدا. سبزه زارش
را آهوانِ چين جويان، و مرغزارش را غزلانِ حرم
پويان. اگر صفا را معد ني باشد، آن کوه والا شکوه
است، و اگر نزهت را منبعي نشان دهند، آن مکان فرحت
نشان است. صعوه اي را کہ آن جا آشياني بود، باز
سپهر بجولانش نہ رسد. و بوسي را کہ بر، بر و بومش
گهي گذر افتد، هما شاگرد سعادتش باشد. اگر هُد هُد
سليمان آن جا رسدي، تعريفِ سبا برلب نه راندي. و
اگر باز سفيد آسمان آن جا آشيان گزيدي، ديگر
هوايء پرواز نبودي. زعفران زار کشمير خندهء
شادابي سبزه خود رويش، و سنبل زار خطا و ختن بندهء
سيرابي ريحان مشکبويش. در مرتع افلاک جدي و حمل را
ان ذوق نيست کہ صرف آهوان صحراي پُر فتوح اين زمين
بود. و ثورو اسدِ گردون را در سبزه زار آسمان آن
شوق نيست کہ وقف چرند بيداي سراپا روح اين ارض
باشد. در تعريف سواد ارضش بياض مهر پر از خطوطِ
شعاعي است، و در توصيف بياض فضايش سواد ماه صرفِ
روشنائي. طغراي کتاب ملاحت کائنات است، يا ديباچہ
نسخہ نزاهت سماوات. مرغانش را ”منطق الطير“ ازبر،
و سبزه زارش ”گلشن راز“ را مفسر. رباعيات ”سحابي“
بشادابيء منتہايء سليسش نه رسند، و قطعات ”انوري“
هم مضمونِ فرح باريء قطعه اي از ارضش نه باشند.
قصيدهء بهاريه نگاهه نظاره گيان را تشبيب از آن جا
ست، و غزل نشاطيهء طبٿع ياران را مستزاد فرح اين
جا پيدا. آبش شاعريست صافي طبع کہ بتازه مضموني
تموج انبساط زلا لي بدو رسد، هوايش مصفي است عالي
دماغ، کہ ابر نسخهء ارم بواشيء خطِ ريحان شرحِ
بسيط نگارد.
سخن در وصفِ شادابي اين ارض
کند در آبِ حيوان غسل بالفرض
لبي را گر هوايء وصفِ او شد
زلال خضرش اول در گلوشد
براهِ وصفش ار گامي براند
ز شادابي قلم ريشہ دواند
سياهي بايد از چشمِ غزالہ
مگر در وصف او بندم رسالہ
شود بيخود گهي توصيف او حرف
کہ شادابيش را راحي ست در ظرف
بيا ساقي از آن راحِ مفرح
کہ سازد ضيق طبعان را مفتح
بخوان مطرب غزلهاي نشاطي
کہ سازد مستمع را انبساطي
|